سخن کوروش  نادرخانی

سخن کوروش نادرخانی

زمزمه های ادبی کوروش نادزخانی
سخن کوروش  نادرخانی

سخن کوروش نادرخانی

زمزمه های ادبی کوروش نادزخانی

مهر

خون ِ سرخی که به دل بود، ره دیده گرفت
آسمان، رنگ شفق، از دل رنجــــیده گرفت

هرچه گفتم، دل بیـــچار ه مرا چاره نبــــــــود
زهر خندی زد و حرفم، همه نشنیده گرفت

ســـــــرد مهری خزان، چهره دُژم کرد ولی
گرمی آتش عشــقش، دل شـوریده گرفت

غنـــــــــچهء مهرکه بین من او بود، شکفت
سردی باد خزانی، گل روئـــــــــــیده گرفت

تابش ماه، که رخشــــندگیش راه گشاست
تـــــــیره ابری زجفا، آن رخ تابیــــــده گرفت

سوخت هر دامن پاکی که در او عشق رسید
برحذر ماند دلی، کو ره سنجـــــــیده گرفت

عشق اینــــجا ز وفا جامهء یوســـــف بدرید
قاضی عقل از او جـــــــــامهءبدریده گـرفت

خواب اگر راهزن مردم بـــــــــــــــیدار شود
عشق هم خواب خوش از مردم خوابیده گرفت

صاحب دهر که طغیان دل عاشق دید
بخل ورزید از او دلبر بخشیده گرفت

رسم دهر است که خوبان همه را برباید
اجل از راه در آمد  رخ  بگزیده گرفت


در گلستان زمین نو گل  زیبائی بود

که منش خواستم آمد گل ناچیده گرفت

گفتمش بهر تسلا که: ترا بادا صبر
گفت حجت که مراحیف که نادیده گرفت



پائیز 79

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد