بت تراش
پیکر تراش پیرم و با تیشه ی خیال
یک شب ترا ز مرمر شعر آفریده ام
تا در نگین چشم تو نقش هوس نهم
ناز هزار چشم سیه را خریده ام
بر قامتت که وسوسه ی شستشو در اوست
پاشیده ام شراب کف آلود ماه را
تا از گزند چشم بدت ایمنی دهم
دزدیده ام ز چشم حسودان ، نگاه را
تا پیچ و تاب قد ترا دلنشین کنم
دست از سر نیاز بهر سو گشوده ام
از هر زنی ، تراش تنی وام کرده ام
از هر قدی ‚ کرشمه ی رقصی ربوده ام
اما تو چون بتی که به بت ساز ننگرد
در پیش پای خویش به خاکم فکنده ای
سلام دوست عزیز.
راستش نمیدونم چی باید بنویسم...فقط بدونید اینجام و دارم میخونم.
اول که سپاسگذار قدم رنجه ات هستم
و دوم با شناختی که پیدا کردم
حرف برای گفتن زیاد داری. و من هم تماما گوشم
وهرگز تفاوت نظر را نشانه ی اختلاف نمیدانم
بلکه
محلی برای نزدیکی بیشتر میدانم
بازم ممنونم