سخن کوروش  نادرخانی

سخن کوروش نادرخانی

زمزمه های ادبی کوروش نادزخانی
سخن کوروش  نادرخانی

سخن کوروش نادرخانی

زمزمه های ادبی کوروش نادزخانی

چراغ طوری

dr2kk54i803qlz5uh3z.jpg

دیگر مهم نیست با چه (ت )یا (ط )ای بنویسم.

بله همین چراغ طوری

در کنار لامپا یا گردسوز و فانوس. چراغی دیگر بود قبل از ورود برق به زندگی آدمی  به این نام

که هنوز  هم، در کوهپایه ها و جاهائی که برق نرفته است . پر کاربرد است و وجود دارد.

دوست عزیز استارگرل خاطره ای را برایم زنده کرد.

در کودکی .پدر مرحومم غروب هر روز زیبا روی سکوی بالا خانه ی روستائی امان (دور تا دور خانه دارای تراس یا سکوئی و نرده ای  از چوب .که بوسیله ی پله ای آنهم از جنس چوب

(هنوز دریافت آن از جنگل خدا جرم نبود) برای تردد به بالاخانه قرار داشت.

پدر در حال تمیز کردن شیشه و تلمبه زدن می شد و در کنارش پیتی نفت،شیشه ، الکل و کبریت و..

آن روز هرچه تلاش کرد نتوانست چراغ را روشن کند. هوا دیگر تاریک شده بود.

مادر لمپارا روشن کرد بود و در کنارش ایستاده بود.

از کسی صدائی بیرون نمی آمد. همه نگران و  هراسان

چرا که او را با همه ی مهربانی اینطور مواقع می باید مواظب می بودیم.

خسته از تلاش . با فحش به زمین و زمان . ناگاه در نگاه متعجبمان چراغ را دیدیم که در تاریکی حیاط گم شد.

بله پرت شده بود پایین . یک ساعتی گذشت همه ساکت بودیم و داشتیم موضوع را فراموش می کردیم.

که

پدر در آستانه در با چراغ له شده و شیشه شکسته و بدون توری وارد شد.

با نامیلی نخ توری نو را گره زد. الکل را ریخت .به محض زدن کبریت چراغ روش شد.

یادم هست تا مدتها نه شیشه انداخت و نه تمیزش کرد.

چراغ با یک کبریت روشن میشد.

تا اینکه خسته از متلکهای اقوام یک روز از شهر با چراغی نو وارد خانه شد.

ولی تا سالها آن چراغ رادر گوشه ی ته خانه(طبقه پایین) که انبارمان بود آن را میدیدم

نظرات 3 + ارسال نظر
نوحید چهارشنبه 14 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 02:43 ق.ظ

درود ... خیلی زیبا بود ...

استاد ما رو یاد قدیما انداختی ... البته ما سنمون خیلی به اینها قد نمیده ولی ۱ خانه ای داشتیم در جاده ی شمال که در زمان بچگی من آنجا هم برق نداشت و ما هر هفته هم میرفتیم اونجا و شبها روشنایی را با همین چراغ طوری ها برقرار میکردیم و به رادیو گوش میکردیم و زیر کرسی از نوع منقلی میخوابیدیم...

چه دورانی بود ... دلم تنگ شده استاد و هوس یک روز خوابیدن زیر کرسی منقلی و گوش کردن به رادیو از نوع بیگانه را کردم ...

ممنون از این مطلب زیبا ...

ممنونم توحید جان
بقول ما حرف . حرف رو میاره
وباید گفت یاد هم یاد رو
اره عزیز
همه ی ما بنوعی خاطراتی در ذهن داریم
که مشترکاتی با هم داره
خوشحالم که خوشت آمد
ممنون

استارگرل چهارشنبه 14 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 09:16 ق.ظ http://stargirl1368.blogsky.com

سلام!جالب بود؛گاهی وقتا خدا باعث روشن شدن خیلی ازچراغای زندگی ما میشه!من که از اول با برق بزرگ شدم؛اما عاشق نور شمع وفانوس هستم.وعاشق رنگ شعله های آتیش!!

بازهم سپاس بیدریغ از مهرت
راستی گویا سلسله وار است این زندگی گسسته
دیشب که نه ولی دم دمای صبح
خواب شیرینی از پدر رفته ام دیدم
که باعث استنباط خاطرم شد

باران-پریدخت چهارشنبه 14 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 10:12 ق.ظ

سلام کوروش خان ممنون به من سرزدین.......قشنگ می نویسید

بانو گرانقدر
پریدخت عزیز. ممنون مهرت.
راستی پیامم راراجعه به بخش نظرات گرفتی؟
بدرود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد