شخصی که آنجا حضور داشت گفت
... : جناب قاضی کلنگ خود را بردارید.
قاضی خشمگین پاسخ داد: مردک این قلم است نه کلنگ.
تو هنوز کلنگ و قلم را از هم باز نشناسی؟
مرد گفت: هر چه هست باشد، تو خانه مرا با آن ویران کردیسلام
به ترانه ی درونی ام
دیگرتحملم برای خودمن هم سخت شده
هیچ چیزم به ادمیزاد نرفته
چه کنم که گلم را از جهنم سرشتند
گفته اند در بی نظمی هم نظمی است
من تا تهش رفتم چیزی ندیدم
چون روح پریشانم .هیچ
پر از هیچی
چه نیازی است به تنها ماندن
اگر این ماهی ِ اب
یار هرروزه شود.
ما نیز ، گل ِ گلدانیم
که به پابندی دل
تا ابد می مانیم
اگر این خاتم ما
دردل ِخویش نگینی میداشت
شاد ،فریاد برآریم که او
باید این دل را
فیروزه شود
: گفتی چرا شبح؟
گفتم که زاده ی شبم
گفتم که نازنین
مرا
بی نور خوشتر است
گفتی: بساز
گفتم که چه؟
خندید و رفت
در قاب خاطره
عکسی به یادگار
باقی گذاشت
(بردیواره ی ِ دل)
67
سال پیش یعنی در سال 1939 بوریس و آناکوزلوف در دهکده بوروفلیانک در
نزدیکی سیبری با هم پیوند ازدواج بستند. اما فقط 3 روز با یکدیگر زیر یک
سقف زندگی کردند. با شروع جنگ جهانی دوم، بوریس به ارتش روسیه پیوست. وقتی
او از جنگ بازگشت آنا و خانوادهاش به سیبری تبعید شده بودند.
جنگ
به اتمام رسیده بود اما آنا و مادر و پدرش در سیبری ماندند. زیرا پدر و
مادرش آنقدر پیر و نحیف بودند که توان سفر به شهر خود را نداشتند. مادر
آنا تصمیم گرفت دخترش را مجاب کند، با فرد دیگری ازدواج کند، او به آنا
گفت مطمئنا بوریس در جنگ کشته شده و اگر هم زنده باشد در این مدت طولانی
با فرد دیگری ازدواج کرده پس بهتر است فکر بوریس را از ذهنش خارج کند.
![]() پس
از مدتی بوریس دست به قلم شد و کتابی درباره خود و همسرش که فقط سه روز با
هم زیر یک سقف زندگی کرده بودند به رشته تحریر در آورد و خاطراتش از دوران
جنگ را نیز نوشت. او هیچگاه چشمان اشکبار همسرش را موقع خداحافظی فراموش نمیکرد. |