رخت ها می پوشد
به تن ِ خسته وزار
رخت هائی که نهانست
در آن
ژنده گی ِ سال و قرون
-لا غر و هست نزار-
او در این صبح
که مرغان همگی
نغمه خوان ، چهچه زن
بی غم نان
فکر ِ نانی است
بَرد خانۀ خویش
: که یکی بچه ندارد
پاپوش
:وان دگرهست
عریان.
*****
او
د ژم گشت
ز افکار ِ پریش
که مباد امروز
همچو دیروز شود؟
-بغچه در زیربغل
(نان ِ خشکی است در آن)
:نکند
باز که شرم
خیره پیروز شود.
******
بانگ از زن بر خواست:
چه شد
امید ِ دلم
ای ستون ِ خانه ؟
تو که لبریز شدت
پیمانه.
به خود آمد
به یکی کوچۀ تنگ
متواری است
ز قصاب ِ ودگر
جمله را وعده دهد
: پول آرم
کارم ار گیرد
از خجلتتان
در آیم.
-روسفید ِ همتان-
من نبسته ام کنون
بار سفر.
سر ِ چهار راه ،
نشسته است
غمین
نه که تنها ،
بسیار
همه درمانده و زار
همه همچون او ،
شرمندۀ نان
بچه هاشان
همه بی کفش ولباس
دیده بر دست ِ پدر
هست نگران.
وانتی می آ ید
کار فرماست در آن
(یا یکی معما راست )
در پی کارگر ِ مفت
(ارزان)
سالم وهشیار است.
*****
وانتی می آید
همچو بمبی
می جهاند از جا
خیل ِ آن کارگران
سوی آن حمله کنند
سیل آسا
فارغ از درد ِ شریک
خود محق دانند
(نا حق دگری )
هیچکس نیست چو او
مَرد ِ کار است
(فقط او تنها).
*****
بخت
با او شده یا ر
سوی او کرد اشارت
معمار:
تو بیا
اینک تو بیا
باورش نیست ورا
می برند ش ، سر ِکار
*****
وانتی در راه هست
سردی ِ باد ِ زمستان ، اورا
کرد بیدار از آ ن خواب ِ گران.
تنه ها ز آهن ِ سخت
می خلد
جان و تنش
وه چه شیرین بودش
رنجشها
بهتر از رنج ِ درون
****
باز شب.
ماه بود همراهش
همچو شبهای دگر .
******
باغروری سر مست
دست در جیبها
( می شمرد)
مزد رنجشهای آورده به روز
بی خبر از عابر و
سرما و سوز
****
چون به خود آمد
سرا را تنگ دید
پول ِ خود را
با بدهکاری
همچنان در جنگ دید.
ماند در پستوی ِ خانه
خوشه چین
خوشه چین ِ دفتر ِ ارقام ها
مات و مستأصل
ازین ناجورها
این کنم ؟ یا آن کنم؟
درمانده شد.
تا پگاه صبح
او شرمنده شد.
( فکر این انجام ها)
****
آری ،آری
عالم ِ شادی کم است
عمر ِ ناداران ِ عالم
با غم است.
غم خورشت ِ نان ِ ناداران بود.
فقر را
بیماری ومرگ
همدم است.
****ِ ************
زن بزد بانگی :
که ای مَردَ م بپا !
بچه ها لختند و
عید است
خانه ام هست
لخت و عور
من ندارم
نسیه را
روی ِ دگر.
****
لیک
آن بدبخت ِ خوش اقبال
زود
رفته بودش
جان ِ ناقابل
به گور.
(کوروش نادرخانی)
اسفند 76