سوختم
در واپسین طلوع ِآخرین روز
در سکوت های پراز فریاد
مانده گاه این تاریخ
ایستگاه عقربک های ساعت
.....
بی آنکه بر آشفته کنم
خوابی را
و بکاهم از ضخامت حجم ها
و یا ککی را بیدار کنم
از تنی
.....
خاموش شدم
به گاه نرسیدن خورشید
به میانه ی راه
و میز لعنت شده
سرد
که سری خفته بر آن
تا پایان بیگاری یک رئیس
.....
سوختم
وخاموش شدم
نه بیگاه
که به گاه خواب همه
(کوروش نادرخانی)