شمعی اگر افروختی
یاد مرا خاموش کن
عمرم اگر بر باد شد
جامی دگر را نوش کن
دل را شکستی بی خیال
با او نشستی بی خیال
عهدی تو بستی بی خیال
از عشق رستی بی خیال
تو گل فروشی گفتمت
گل هم به گلدان خوشتر است
این دل لیاقت خواهد و
بی یار بودن خوشتر است
گفتی که من راهی شدم
گفتم که حق پشت و پناه
گفتی ببخشم من ترا
گفتم که هستم خیر خواه
پنداشتم ماه منی
دشت دلم را توسنی
نفرت نهادی بر دلم
بیزار از هرچه زنی
بس میکنم دیگر سخن
فریاد خاموشی شوم
عذری نداری پیش من
غرق فراموشی شوم
درود بر استاد بزرگوارم ...





چقدر زیبا... !!!!! و اینکه چقدر نزدیک بود به احساسات من ...
اگه جسارت نباشه حس میکنم این شعر رو من سرودم ... تا این حد بهش احساس نزدیکی میکنم ...
" تو گل فروشی گفتمت
گل هم به گلدان خوشتر است
این دل لیاقت خواهد و
بی یار بودن خوشتر است "
دست مریزاد استاد
درود بر تو نازنین



که همیشه مهربانانه نگاه می کنی
و خوشحالم که چنین حسی پیدا کردی
الان هم تقدیم تو باد شایسته ی بیش از انی
درود و سپاس از محبت های بسیارت
گویا شما هم مانند من بی خواب گشته اید کورش کبیر
امشب چرا خواب نمیاد مهمون چشمامون بشه؟!
تو چرا فریناز عزیز؟




شوخی کردم باهات اصفهان نمیام
چرا جدی گرفتی
برو بخواب فردا باید بری کلاس ها
و چه قدر با حال این روزهای من مطابقت داره استاد...







بیخیالی اونم در این موارد واقعا کارسازه...
هیچ وقت نفهمیدم چی میشه که آدم ها این قدر راحت از همدیگه خسته میشن و همه چی رو فراموش میکنن!!!؟؟؟
اونی که امروز باهاش هم کلامی جوری باهات برخورد میکنه که انگار اصلا تو را نمی شناسه!
گاهی آدم ها سنگ تر از کوه نزدیک دانشگاهم میشن
کاش میشد مثل دریا آروم بودن و مثل خورشید مهربون
ببخشید انگار بیخوابی مرا سر ذوق آورده
شبتون خوش
عزیز شبت خوش


امید که خوابهای طلائی ببینی
ولی اگه احساسی شاعرانه در تو ایجاد شده
خرجش قلمی هست و کاغذی
هرچه دلت خواست بنویس که دلنشین ترین خواهد بود
شب تو هم خوش نازنین
خوابم نمی بره آخه


به جای خواب،آب مهمون چشمام شده....
نه بابا ما خسیس نیستیم
شما بیاین ما بریون و گز هم بهتون میدیم استاد
نکنه همین شوخی من خوابت رو پروند؟


نه عزیز
من به صفای دل سپاهانی ها ایمان دارم
تو که گل سر سبد اونجائی
ممنونم مهر سرشارت نازنین شب زنده دار
رد پای بی وفایی را میشود بسیار دید
گاهی سایه این رد پا یک عمر بر عمرمان سایه می افکند
انشاله که پاک میشود
استاد! ابجی فریناز به این راحتی ها گز به کسی نمی دهد
هیات تا نوروز مقارن شود با شنبه ای
درود بر تو آرمان عزیز و مهربان


یار همیشه همراه
نه آرمان جان فریناز خانمی است که دل دریائی داره
اگرچه گفته نباتید شلوغ کنم و کاری نکنم که بریانی بهم نرسه
ولی برای اینکه به تو ثابت بشه چقدر مهربون
وعده ی ما عید
نوروز همیشه پیروز
من که از چرخ فلک
حالم دگرگون می شود
سر به سوی آسمان
اشکم صد افزون می شود
گفته بودند مردمان
معشوق در وقت وداع
دیده از عاشق بدزدد
بس که محزون می شود
ما که جز لبخند
در وقت وداع
چیزی ندیدیم در رخش
خاطرش گویا
فقط در نزد ما
تلخ و مکدر می شود!!!! ...
آن پری، بعد از آنکه تیر انداخت
گلخنی زخم خورده را بشناخت
اندر آمد ز اسب پیشش شد
مرهم اندورن ریشش شد
نفسی راه لطف پیش گرفت
سر او برکنار خویش گرفت
عاشقان را به لطف بنوازند
دلبران، بعد از آنکه اندازند
تا خدنگی ندوختش بر جان
نگرفتش به ناز بر سر ران
تاب وصلش نداشت آن پر درد
جان بداد و وداع جانان کرد
گر تو از عاشقان قلاشی
کم از آن گلخنی چرا باشی؟
عاشقی با بلاکشی باشد
کار مجنون مشوشی باشد
چون که توی تو شد بدل به صفا
خواه تیر جفا و خواه وفا
هدفی را که بیم سر نبود
خوردن تیر را خطر نبود
تیر معشوق را هدف شایی
از دل و جان اگر برون آیی
همگی روی تا نیارد دوست
به تو تیری نمیزند بر پوست
درود بر شما با نقدی بر روند وبلاگ نویسی در ایران به روزم
درود بر تو مهربان


چشم خدمت خواهم رسید
همیشه از نوشتارت لذت برده ام
هرکس ز خدا می طلبد راحت جانی،
من طالب آنم که تو (=شما) بی غصه بمانی....
شب خوش
بمیر از خویش تا زنده بمانی


که بی شک گرد ران با گردن آمد
دل عطار سر دوستی یافت
ولی وقتی که خود را دشمن آمد
ممنونم از همراهیت نسیم پائیزی
شبت خوش
سلام استاد گرامی
هرواژه ای که از کلامتان بیرون می آید دارای احساسی نهفته است که مرا برای پرسه زدن در کوچه های دلتنگی یاری می کند.
خواندمتان با مهر
شمعی اگر افروختی
یاد مرا خاموش کن
عمرم اگر بر باد شد
جامی دگر را نوش کن
پاینده باشید
نهان باید که داری سر این راه
که خصمت با تو در پیراهن آمد
کسی را گر شود گویی بیانش
ازین سر باخبر تر دامن آمد
کسی مرد است کین سر چون بدانست
نه مستی کرد ونه آبستن آمد
علاج تو درین ره تا تویی تو
چو شمعت سوختن یا مردن آمد
بمیر از خویش تا زنده بمانی
که بی شک گرد ران با گردن آمد
دل عطار سر دوستی یافت
ولی وقتی که خود را دشمن آمد
سلام عزیز
ممنونم که امدی و ایکاش اینهمه افزون نبود مهر که شرمسارم
می کند و بی نصیب نقد
زندگی از غم و اندوه سرشار
دیده هر جا می گشایم دل من می نالد
به چه دل خوش باشم ...
آسمان آبی یا شب مهتابی
راه حل دیگر نیست
طعم باران بوی گل های شقایق
چاره ساز دیگر نیست...
ممنونم محمد جان


از حضور قشنگت با شعری به غایت زیباتر
راه حل هست
باید پیدا کرد
طعم باران زیباست
اگرچشم انتظار را به گاهش ببارد
چه زیبا حس درون ادم و به رشته تحریر در میاریین
خیلیییییییییییییییییییییییییییی زیبا و دلنشین بود
دقیقا حس و
حال من و توصیف کردیین
بی خیال
ندا جان


مگه مردا هم توشون بد پیدا میشه؟
خوشحالم که با احساست ارتباطی ایجاد کرده
امید که هیچوقت دیگر برایت چنین احساسی در دل پیدا نشه
ممنون دلگرمی هات
کوروش عزیز رنجیده ای و این در شعرت هویداست .

رنجش در مسلک اهل هنر است و هنرمند زود میرنجد و گاه میشکند ... باید تاب بیاوری تا او خود به بن بستی که برایش مقدر است برسد . این روزها رفیق شفیق کم است و ما نیز در مقام دوست
گاهی ..... بماند! بماند بهتر است . کاش تابلوی جدیدی سفرش میدادی تا روحیه ات مرمت شود با شماره ای اشتباهی
درود بر تو فرخ عزیز


که همیشه مایه شادی و نشاطی
ممنون از همراهی همدلانه ات
راستی کاش چنان می کردم که با من کرد ان نابکار دل
سپاس که با یاد آوری
لبخندی رو هدیه دادی
دست مریزاد
سلام
اشعار شما زیبا سروده شدن خوش به حالتون بخاطر طبع شاعری که دارید...این عالیه
سلام مهسا جان





چطوری عزیز؟
خوبی چند وقتی ازت بی خبرم
ممنون که یادم هستی و مهربانی می کنی
راستی کی بلیط بگیریم برای تبت؟
سلام .شعر زیبایت بوی نا امیدی می دهد
سلام سید


زبان حال روزگار نامرادیهاست سید
بی مهر رخت روز مرا نور نمانده است




وز عمر مرا جز شب دیجور نمانده است
هنگام وداع تو زبس گریه که کردم
دور از رخ تو چشم مرا نور نمانده است
می رفت خیال تو زچشم من و می گفت
هیهات از این گوشه که معمور نمانده است
وصل تو اجل راز سرم دور همی داشت
از دولت هجر تو کنون دور نمانده است
نزدیک شد آندم که رقیب تو بگوید
دور از رخت این خسته ی رنجور نمانده است
صبر است مرا چاره ی هجران تو لیکن
چون صبر توان کرد که مقدور نمانده است
در هجر تو گر چشم مرا آب روان است
گو خون جگر ریز که معذور نمانده است
حافظ ز غم از گریه نپرداخت به خنده
ماتم زده را داعیه ی سور نمانده است
خیلی شعر زیبایی بود استاد
درود بر تو دخت آریائی


فقط عرض ارادت و تشکر بس
که زبان قاصر از بیش است
سلام استاد گرامی

باورکنید هرآنچه که میگویم حرفیست که از ته دل بیرون می آید حتما اشعارتون زیباست که میگویم به دل مینشیند، اگر نقدی بود باور کنید بیان میکردم.
من به راحتی بااشعارتون رابطه برقرارمیکنم
استاد گرامی چندی پیش جعبه احساس دلم سرریز شد سربرشانه های کاغذ گذاشتم وشد...
آسمانم ابریست
شب من بارانیست
دلم از خاطره ها غمگین است
شب فریاد منم تاریک است
دل من مرده احساس خزون است
لب من باخته حرف درون است
حرف دل کابوس است
حرف احساس منم ناقوس است
خاطراتم برگرد شب احساس دلم تاریک است.
پاینده باشید.
درود بر تو نازنین


خوشحالم که تونستم این راه ارتباطی رو با عزیزانم داشته باشم
ولی
به جرات می گویم این شعر نو خیلی خوب می تواند باشد
که هست
منتها کمی باید روی آن کار کنی
اگر موافق باشی
در مقالات آینده از این یاداشت ها برای ادامه مقاله ی جدید
بهره ببرم
شاید با کمک هم. همه با طرح سوالات متداول و یافتن راه حل
به عزیزانی که چنین زبانی را برگزیده اند یاری رساند
ممنون مهربانی هات
مرسی استاد عزیز


منم برات بهترین ها رو آرزو میکنم
دنبال راهش هستم فقط خیلی سخته
درود بر تو محمد عزیز


درسته اگر چیزی سخت نباشد که دیگر جستنی نیست
بی ارزش و پیش پا افتادنی نی شود
تو هم شاد باشی و سلامت
133% خوب بود!
ممنون که آمدی عزیز


واقعا بی خیال...سلام دوست خوبم.یاد بیتی از اوستا افتادم:بامن بگو تا کیستی؟مهری بگو،ماهی بگو/خوابی؟خیالی؟چیستی؟اشکی بگو،آهی بگو////یا سعدی،به تو حاصلی ندارد غم روزگار گفتن/که شبی نخفته باشی به درازنای سالی///ایام به کام و واژه ها در خدمت شما،بر مرکب شعر سوار باشید و در دشت خیال بتازید.آمین
درود بر تو ویس عزیز


سپاس گذار اینهمه ذوق و خاطره ی زیبا که هر از گاهی
ما را به شادمانه ای دعوت می کند
ممنون مهربانی هایت
شب
سراسر
زنجیرِ زنجره بود
تا سحر،
سحرگه
بناگاه با قشعریرهى درد
در لطمهى جانِ ما
جنگل
از خواب واگشود
مژگانِ حیرانِ برگاش را
پلکِ آشفتهىِ مرگاش را،
و نعرهىِ ازگلِ ارهىِ زنجیرى
سرخ
بر سبزىىِ نگرانِ دره
فرو ریخت.
تا به کسالتِ زردِ تابستان پناه آریم
دلشکسته
بترکِ کوه گفتیم.
تارهایِ بیکوک و
کمانِ بادِ وِلنگار
باران را
گو بیآهنگ ببار!
غبارآلوده، از جهان
تصویری باژگونه در آبگینهیِ بیقرار
باران را
گو بیمقصود ببار!
لبخندِ بیصدایِ صدهزار حباب
در فرار
باران را
گو به ریشخند ببار!
چون تارها کشیده و کمانکشِ باد آزمودهتر شود
و نجوایِ بیکوک به ملال انجامد،
باران را رها کن و
خاک را بگذار
تا با همه گلویاش
سبز بخواند
باران را اکنون
گو بازیگوشانه ببار!
وب لاگ خوبی داشتی کمکم کرد فقط عکساشو زیاد کن به منم سر بزن خوشحال می شم
درود بر تو مارال عزیز


و سپاسی از سر مهر
تو نیز وبلاگ زیبا و سرشار ازاحساسی داری.
نگرفتم
آیا عکس ها کم است یا گوشه ای بود
که نباید زیاد باشد
شاد باشی و همچنان سرشار
خوبه
سلام بر تو نازنین


لطف دارید شما