سوختم
در واپسین طلوع ِآخرین روز
در سکوت های پراز فریاد
مانده گاه این تاریخ
ایستگاه عقربک های ساعت
.....
خوابی را
و بکاهم از ضخامت حجم ها
و یا ککی را بیدار کنم
از تنی
.....
خاموش شدم
به گاه نرسیدن خورشید
به میانه ی راه
و میز لعنت شده
سرد
که سری خفته بر آن
تا پایان بیگاری یک رئیس
.....
سوختم
وخاموش شدم
نه بیگاه
که به گاه خواب همه
(کوروش نادرخانی)
آن خواب که آتش اش ترا سوخت
از نایــــــــره اش دل خدا سوخت
زینهـــــار از آن شبی که صبحش
گویند فلان بـه شعله ها سوخت
درود بر تو امید دل

امید بسوزد خانه ی بانی اش را
درود بر کوروش عزیز
خوبی ؟ خوشی ؟
یاران قدیم را به منزل نو نمی خوانی ؟
هم محله شدنمان مبارک باشد .
از بازیافتنت بسی شاد شدم .
داداش مهربانم

درودها و هزارانت سپاس
خانه ات می آمدم و خاموش بر می گشتم که همیشه دوستت داشته و دارم
سلام شعر زیباتون رو در وبلاگ دوست خوبم امید خوندم ..همیشه قلم رسا ترین فریاد ها رو میزنه
سلام خاطره ی همیشه به مهر

عزیزانم همیشه لطف دارند شما بیش
سپاس