شهریاری که نداند شب مردمانش چگونه صبح می شود
گورکن گمنامی است که دل
به دفن
دانایی
بسته است
من در عرض این سالها که سینما و تلویزیون در سیطره هدفمند یک اندیشه ی ضد ایرانی بود
هرگز نه سینما رفتم و نه درست وقتم را به پای این جعبه ی جادو هدر دادم
ولی توجه دوستانم را به جریان مهران مدیری بخصوص جلب می کنم
فارغ از اینکه چه می اندیشیم.
او نیز (شاید)به پیروی ازاساتیدی چون شجریان به همراهی با جریان جنبش مردمی اخیراندیشید و به آن پیوست
و در این بین سرمایه گذاری میلیاردی او برای این فیلم نیز چون خود او مورد غضب قرار گرفت
و او دست یاری بسوی مردم دراز کرد.
کپی فیلم در حال حاضر همراهی با جریان ضد دموکراسی است
و خرید فیلم کمک به مردم بی پناه است (حال موافق با آنان باشیم یا مخالف )در مقابل آن عده ای این سالها به خود حق داده اند خود را بدون مجوز وکیل این دنیا وان دنیای مردم بدانند.تلقی می شود.
وقتی روی صحنه آمد تمام سالن به احترامش به پا خاستند. از جوانها گرفته تا پیشکسوتها. صحنهی با شکوهی بود. خداوند هرکس را بخواهد عزیز میگرداند . به مردم تعظیم کرد و پشت میکروفون نشست. در صدایش آرامش خاصی جاری بود. سلام کرد. نگاهش کمی باران داشت. چند جملهی به یاد ماندنی گفت :
” استاد مشایخی برای من بسیار قابل احترام است. آن دیالوگ زیبا در کمال الملک را هرگز فراموش نمیکنم وقتی استاد نقاش به ناصرالدین شاه گفت: در ممالک دیگر هنرمند چون من فراوان است و آنها همه را به غایت تکریم میکنند. اما در اینجا فقط من یک نفر هستم و شما با من چه کردید“
جعبه
کفش
زن وشوهری بیش از 60 سال بایکدیگر زندگی
مشترک داشتند.آنها همه چیز را به طور
مساوی بین خود تقسیم کرده بودند.در
مورد همه چیز باهم صحبت
می کردند وهیچ چیز را از یکدیگر پنهان
نمی کردند مگر یک چیز:یک جعبه کفش در
بالای کمد پیرزن بود که از شوهرش خواسته
بود هرگز آن را باز نکند ودر مورد
آن هم چیزی نپرسد
در همه این سالها پیرمرد آن را نادیده گرفته
بود اما بالاخره یک روز پیرزن به بستر بیماری
افتاد وپزشکان از او قطع امید کردند.در حالی
که با یکدیگر امور باقی را رفع ورجوع می کردند
پیر
مرد جعبه کفش را آوردونزد همسرش برد.
پیرزن تصدیق کرد که وقت آن رسیده است که همه چیز
را در مورد جعبه به شوهرش بگوید.پس از او خواست
تا در جعبه را باز کند .وقتی پیرمرد در جعبه را
باز کرد دو عروسک بافتنی ومقداری پول به مبلغ
95 هزار دلار پیدا کرد پیرمرد دراین باره از همسرش
سوال نمود.
پیرزن گفت
:هنگامی
که
ما قول وقرار ازدواج گذاشتیم مادربزرگم به من گفت
که راز خوشبختی زندگی مشترک در این است که هیچ وقت
مشاجره نکنید او به من گفت که هروقت از دست توعصبانی
شدم ساکت بمانم ویک عروسک ببافم.
پیرمرد به شدت تحت تاثیر قرار گرفت وسعی کرد اشک هایش
سرازیر نشود فقط دو عروسک در جعبه بود پس همسرش فقط دو
بار در طول زندگی مشترکشان از دست او رنجیده بود از این
بابت در دلش شادمان شد پس رو به همسرش کرد وگفت این همه
پول چطور؟پس اینها ازکجا آمده؟
در پاسخ گفت :آه عزیزم این پولی است که از فروش عروسک ها به
دست اورده
ام.