آرش
آرش به خواب شبانه ، تیری نشسته به پایش
آن تیر وهم و گمان بود، بر استخوان ِ عصایش
آنک ،خدای ِِ مشوش،در جوششی که برآورد
انسان نه زین همه جاندار ، جانی گرفت ز رایش
حیفا که جان ِکلامی ، مغشوش صنعت بی جان
در چا ربند ِ اسارت ، پر بغض گشته صدایش
این نازگو ی هنر ور ،شیرین قلم به قفس داشت
چون خوابدیده ءگنگی ،می جست دست دعایش
ای آشنای ِ غمانه ، فریاد ِ پر طپشت کو ؟
آن حرف های صداقت ، با بال های رهایش
اندیشه ات که سوار ست ،بر مرکبی که ندارد
نی شور و شوق ِ پریدن ، یا در سفر چو صبایش
یک فکر ِ نو ز تو آمد ، قالب گزینه هنر شد
شاعر شود به جهان بر ، هرکو که هست دو تایش
با صد هنر که تو داری ، یک عیب که ترا بس
گر عیب خود بپذیری ،حسن است ونیست خطایش
در رفع عیب و خطا کوش، این راه نیک وصوابست
هر چند خود عزیزی ، اما بمان به چرایش
گشتی تو آینه ای جان ،ِمن عیب خود به تو دیدم
حجت به خود همه رانوش!، این نقد شعر وجفایش
شهریور 78