دستی تکان بده
در من شکست
آن شاخه های تُرد
همجنس ِبا تنه
از بادهای ِ غریب
دشتهای ِ خشک ِ بی رمه.
در فصلی که
نه تولدی بود
...........آب را
ونه زایشی
...........به خاک.
در من فرو ریخت
حصارهای سبز ِدر زمین
کز جنس ِ نی بود
نفیرگاه ِ سوته دلان
وجایش
دیواری از بتن
سر بر آورده ز خاک.
پس
شِکو ِه را زشُکوهی
دَ وان مکن
در جوی ِ عاطفه.
که سالهاست آبی ندیده ام.
کس نیز ندید.
دیگر سلام هم
کهنه کتابی است ،کُنج ِ رف.
دیگر مپرس
این شاخۀ ترد را ،
چه شد؟
آن شاخه ها همچون غرور ِمن.
باید گذشت
دیدن ِ زپشت ِ حصار
......دیوار بس بلند..
کاری است عبث
دیگر مگو :
دستی تکان بده
باید گذشت.
باید گذشت.
چکاوک و باد
چکاوک سخت می گرید
عنان ِخاطر ِ اندوهناکش را
به باد ِ حادثه پرداز
_ به این بد طینت ِ پر هیب ِ دست چالاک
_به این ناپاک
می گوید:
هلا ای دون صفت
بداخم ، بد کردار
ترا با یار ِ دیرین ِ من ِ آزرده ِ دل
تنها
چه خصمی بود؟
چه بودت کار؟
چه افسونی به کارت بود؟
چه معجونی به بارت بود؟
مگر آن رفته در رویا
شکارت بود؟
من و او
سالها با هم
قریب ِ یکدگر بودیم
تو غربت پی نهادی و
___مصیبت را نصیب ِ ما کردی.
تو اینک
آتاب هر صبوحی را
دریغ ِ ما کردی.
تو شبگیر ِ غزلخوانی
که ما
با جان
__عوض کردیم.
(که خورشیدش دل ِمجنون و لیلا بود)
بیفسردی.
به شب های سیاهت
آشنا کردی.
که نفرین ِابد بر تو
که نفرین ِ ابد بر تو
صدائی گنگ
از باد ِ خزان بر خاست.
به هیبت خواست
تا نقش سیه
بر تیره روز ِ مرغک ِ نالان کشاند
کشاند آنچه را خواهان آن بود.
ولی اودر دم ِ مرگش
سخنها گفت
__ز دل نالید.
که تا وقت ِ سفر
پیش ِ نگار ِ رفته در رویا
خبر از عاشق و عشقش رساند.
ولی باد ِ خزان هرگز نداند.
بهار 77
دیدار
با تو هرگز
سخنی
بی حضور ِ غیر
نگفته ام.
این بار
خدای را !
من باشم و تو
(این حضور ِ مداوم ِتصویر)
و پایان ِ هولناک ِ وهم.
دیگر بس است
و نخواهم گفت
نا گفته هائی را
که در انعکاس ِعادت ِدیدار
گفته ایم.
سیزده بدر
تا پگاه صبح
من چه خودخواهم