مدرسه و یادش
در روزهای اول هفته دلتنگ دوستی های کودکانه ی
خود هستیم
گوئی از دنیای آزاد بیرونمان کرده اند
وبه زندانی ناشناس
وارد شده ایم
هرچه گوشمان می خواندند این بود که
این بکن و آن نکن
از زبان کسانی که نه بابا بودند و نه مامان
در همان سالها و با آن سن کم
می فهمیدیم
که تظاهر می کنند
و دیگر حق نداشتیم
نق بزنیم و غر غر کنیم.
ولی حق داشتیم فریاد بزنیم و..
بر سر کسانی که هیچ نمی شناختیم شان
گرگانیم
بقول شاملوی عزیز
از دشت های بی کران
و آرزوهای بی کران
خّلق های تنگ
آلاچیق ها (و کومه ها )
اسب های تمنا
طاق های بلند دود
و نم نم باران
از گلستان سرسبز تازه تاسیس و کهنه پا
دوستی نوشت
زندهگی ِ متأهلی یعنی
به همسرت پیام بدی:
ای عشق، خداوند نگهدار تو باشد.
... اون وخ جواب بگیری:
یه بسته قارچ، آبلیمو، مرغ، نون، بوس
خندیدم
و با خودم گفتم:
خنده ام از گریه غم انگیز تر اتست
عینکی شدن من
امروز با خودم فکر می کردم در هیچ چیز ی گویا نباید با دیگران
وجه مشترکی داشته باشم!!
همه چیز را بدون عینک می بینم!!!؟؟؟
وبویژه در شب!!!؟؟؟؟
در قبل موقع راننده گی درختان کوچک کنار خیابان را بصورت اشباح میدیدم
.....
یا موقعه مطالعه حتما باید عینک را از چشام بردارم
تا بتوانم بخوانم و بنویسم.
...
چند روزی که عینکم گم شده
(که اینم از تفاوت من با عینکی هاست)
متوجه شدم بدون مشکل
میتوانم ببینم
جالب نیست. چشمهای من عجیب است!!
یا عینکم معجزه کرده!!!
یا جهان یک جهان دیگر شده!!!
پرواز
الان از عروسی فروغ دخترم می آیم. از هتل کانیار(معدن عشق)
چقدر همه جا سوت و کور است
گوئی شادی را با خود برده اند.
حال پرنده ای دارم که چه سخت پرواز به جوجه اش را یاد داد. بی انکه بداند. چه غمگنانه است
حکایت پرواز .
بزرگ می شویم می فهمیم که بزرگانمان واژه گان و کلمات به چه قیمتی می آموختند و به زبان می آوردن.
پاره ی تن یا پاره ی جگر
امشب گویا پاره ای از تنم از من جدا شد.
پرواز کرد از آشیانه
بسوی خوشبختی
به فردائی بهتر
تنها از من نگاهی ازپس این پرواز
به شوق توفیق