سخن کوروش نادرخانی

زمزمه های ادبی کوروش نادزخانی

سخن کوروش نادرخانی

زمزمه های ادبی کوروش نادزخانی

چینی بند زده

tp9pecdges3m1bqyir9c.jpg


در نو جوانی ام خواننده ای درویش ،بنام جاویدان شعری زمزمه می کرد:

چینی بندزن اومده

تا دل شکسته رو بند بزنه

سالها باید میگذشت تا بفمم هیچ دل شکسته ای را هیچ چینی بند زنی

نمی تواند دل نگاه دارد اگرچه به آن بند بزند

ودر گوشم صدایی دیگر از همان سالها می پیچد:

نه دیگه این واسه ما دل نمیشه

هرچه من بهش نصیحت می کنم

آدمی که عاشقه عاقل نمیشه

(شهرقصه)

اگر هم دل شد و چینی بندزنی آن را ،بندی دیگر زد . راستی راستی دیگر عاقل نمی شود.

پس این دل شکسته و بند زده را همین طور بپذیر.

ولی این سالها یاد گرفته ام  که یک گل پژمرده ،  باز هم  گل ِ

bwlmfry99679jkj635hj.jpg

برق از سرم پرید

یکماهی از پرداخت آخرین قبض سنگین برق نگذشته(مبلغ1380000ریال =چهار برابر قیمت سال قبل)

که از طرف زحمت کشان اداره ی محترم در خانه آوردند .

دستشون درد نکنه شب و روز به فکر ماهستند.

یک هفته نگذشته اخطاری را هم این دلسوزان به ما رساندن تا مبادا دشمن بیاد برق خانه امان را قطع کند به بهانه ندادن پول قبض.

ما هم تلاش د اریم شهروند نمونه باشیم

به هر جان کندنی بود با قرض از غوله اون رو پرداخت کردیم

شاید جایزه ای هم به ما بدهند.

گویا خوش حسابی ما آقایون رو خوش امد. چون ما مشترکین محترم  رو حیفشون امد بیدار کنند.

صبح زود از لای در(در صورتی که ادره زحمت کش پست که به همت تلفن و ایمیل و.. بیکار شده وبرایمان از روی لطف با پولی ناقابل صندوق گذاشته)

قبض ناقابل دیگری رو برایمان به عنوان هدیه ی صبحگاهی که شاد و سرزنده برویم سرکار

قرار داده

البته مبلغ اش را روم نمیشه بگم . که به من خواهید خندید

صدو پنجاه هزار تومان. یک موقع نفرمائید یک میلیون و پانصدهزار ریال ها

زشته .افت داره . دیگه کلاس نداره.

البته من سال 63 پیکانی خریدم  به مبلغ 70هزارتومان. با این ناقابل دو تا بیشتر نمیشد خرید

و با دوتا قبض . 4تا پیکان میشد خرید.

چون خیلی حرفام طولانی شد و من هم جوش آوردم و ترموستات ندارم

ختم پرحرفی می کنم و با همه ی این اقایون می گم که

قدیمی های روستامون همیشه می گفتند:

همه چی از نازکی پاره میشه . ظلم از کلفتی

چراغ طوری

dr2kk54i803qlz5uh3z.jpg

دیگر مهم نیست با چه (ت )یا (ط )ای بنویسم.

بله همین چراغ طوری

در کنار لامپا یا گردسوز و فانوس. چراغی دیگر بود قبل از ورود برق به زندگی آدمی  به این نام

که هنوز  هم، در کوهپایه ها و جاهائی که برق نرفته است . پر کاربرد است و وجود دارد.

دوست عزیز استارگرل خاطره ای را برایم زنده کرد.

در کودکی .پدر مرحومم غروب هر روز زیبا روی سکوی بالا خانه ی روستائی امان (دور تا دور خانه دارای تراس یا سکوئی و نرده ای  از چوب .که بوسیله ی پله ای آنهم از جنس چوب

(هنوز دریافت آن از جنگل خدا جرم نبود) برای تردد به بالاخانه قرار داشت.

پدر در حال تمیز کردن شیشه و تلمبه زدن می شد و در کنارش پیتی نفت،شیشه ، الکل و کبریت و..

آن روز هرچه تلاش کرد نتوانست چراغ را روشن کند. هوا دیگر تاریک شده بود.

مادر لمپارا روشن کرد بود و در کنارش ایستاده بود.

از کسی صدائی بیرون نمی آمد. همه نگران و  هراسان

چرا که او را با همه ی مهربانی اینطور مواقع می باید مواظب می بودیم.

خسته از تلاش . با فحش به زمین و زمان . ناگاه در نگاه متعجبمان چراغ را دیدیم که در تاریکی حیاط گم شد.

بله پرت شده بود پایین . یک ساعتی گذشت همه ساکت بودیم و داشتیم موضوع را فراموش می کردیم.

که

پدر در آستانه در با چراغ له شده و شیشه شکسته و بدون توری وارد شد.

با نامیلی نخ توری نو را گره زد. الکل را ریخت .به محض زدن کبریت چراغ روش شد.

یادم هست تا مدتها نه شیشه انداخت و نه تمیزش کرد.

چراغ با یک کبریت روشن میشد.

تا اینکه خسته از متلکهای اقوام یک روز از شهر با چراغی نو وارد خانه شد.

ولی تا سالها آن چراغ رادر گوشه ی ته خانه(طبقه پایین) که انبارمان بود آن را میدیدم

نهایت غم


نهایت غم


وچه غم انگیز است
وقتی که روز اول مدرسه. همکلاسی ها دست در دست پدر  یا مادر
به مدرسه می آیند.
وتو نیز برای تسکین درد درونی ات
قبل از  خانه رفتن
با شتاب جائی میروی تا
تنهائی ات را فریاد کنی