اعجاز حسن
گفتم به چشم ،راز دل افشا شود نشد
وین نامه ،نا نوشته،چو انشا شودنشد
بستم به بال دیده، غزل را که دل سرود
بر بام تو نشیند و پر، و ا شود نشد
دل خواست، دم به دم که غنیمت شمارد آه
شمعی که قطره قطره ،به یلدا شود نشد
با رآی عقل ،از سر صدقم، ز سرّ عشق
دیدم مگر ،که حل معما شود نشد
گفتا :که راه عشق نه راهیست رفتنی
هر عاقلی ،که رهرو فردا شود نشد
اعجاز حسن و ،آیت ِ عصمت بر آب زد
نقشی که یاد ِ روی زلیخا شود نشد
حجّت ،که پای بند غزالان نازکی
ترسم که داغ ِ غم، ز سویدا شود نشد
گفتا :که راز عشق و زبان آوری چه سود؟
:کز سیل ِ اشک راز دل افشا شود نشد
پوچ
من گنگ و ماتم ازین خنده های پوچ
زین خاطرات ِ گریزا ن و بیم ناک
از باغ رانده گان به زمین کرده کوچ
لب تشنه گان همه محروم ِ اشک تاک
پائیز 80
افسوس
افسوس که عمری همه بیهوده گذشت
عمری به پی بوده و نابوده گذشت
خوش آنکه ادب جست ،هنرمند بزیست
یا آنکه بر او عمر ، تن آسوده گذشت
زمستان78
بادهء یاد
گفتند چراغ ِ باده روشن سازید
واز بادۀ یاد ،رفته ایمن سازید
افسوس که بسیار در این سینۀ خاک
خفتند ،نگون جام،به میهن سازید
ابر سیاه