سیمرغ
ایکاس مرغ ِبر زمین ، سیمرغ بودی
در قاف ، تنها آخرین سیمرغ بودی
دلدادهء هر بامدادی ،مرغ ِ امید
مارا تو در این واپسین سیمرغ بودی
ای کم نشین و نیک منظر،من ندانم
افسانه با تو هم نشین سیمرغ بودی
ننگ ِ زمان آلوده دامان کرد مارا
آسوده اما پیش از این سیمرغ بودی
سیمرغ در افسانه را ،چون می شناسند
گویم دلا تو بهترین سیمرغ بودی
زالت اگر بیگانگی را پیشه کرده است
تو آشنا ،عاری زکین سیمرغ بودی
کس را در این افسانه،من همدم ندیدم
تنها ،دم ِ حجت یقین سیمرغ بودی
ایکاش با من بودی و دیگر غریبه
سلطان ِ مرغان ِ زمین سیمرغ بودی
شرم کردم به تو گویم،که منم عاشق تو
تا لب گور بسوزم ،که لبم دوخته شد
چه صدای خوشی این، ساز خموشی دارد
همره محتـــسب و ،باده فــــــــروشی دارد
آئینه بودی و هــــــر راز، به تو پیــــــــدا بود
لذتی صـــــــورت خود، گـر که بپوشی دارد
کاخ را ،منــــزل بیــدرد شـــدن ها ســـازند
مســـت دردیم و ،خــــرابات، بهوشی دارد
سخنی با تو بگویم ،نه به اسـرار که فاش
دلبــــر و ،کیف سخنــــها، در گوشی دارد
منظر پاک و نــــظر ،بر رخ آن مـــاه نگــــــار
خواهم این بخت ،که آن شاعر یوشی دارد
کوچه شد خانه و ،من در پی معشوق روان
عشق ما عاقـــبت این ،خانه بدوشی دارد
گوش دل خواست زمعشوق، دل عاشق ِ زار
ور نه هـــــر لعــبت ِ طــناز ،دو گوشی دارد
چه کسی گفت
که من خوابیدم؟
من اگر
رنگ به رنگم سازند
یا که منقوش به نحس
آلوده
می کنم باز
جهان را
به صفا
آسوده
و به خون سرخ شدم
تا به یغما نشود
دست به دست
آبروی سده ها
پیشینه
سب ز ِِ سب زم
مثل هر
پیر و جوان
اگر اندوه خزان
چهر ِ مرا
زرد کند
باز من
سب ز شوم
جاودان
خواب هرگز
مکث ِ حرکت
شاید
مرگ ِ در خواب
هرگز
و بدانید هرگز
بهار89