کلبهفضای کلبه اش
آکنده از دود است
نمی داند
که در مطبخ ِ سرای او
بجای مرغ ِ بریان
.......... آدمیزاد است
و او را بر جبین
نی داغ ِ هشیار یست.
فضای کلبه اش
آکنده از دود است
و تن پوش ِ اطاقش
.........چوب رنگین .
چه داند کین
خون هزار و یک هزار ِ
................این گلستانست.
اگر شمعی بیفروزد
چه داند او
که باد ِ تند ِ اهریمن
چراغ ِ شب ستیزان را
به یک لبخند ِ زهر آگین
و یا خشمی به ضد ِ قوم ِ زندیقان
.................................به هم پیچد
...................شکسته خوده هایش را
.......................به اشک ِ دیده در هاون
...............................................بکوباند.
فضا اینک
پر از دود است
نسیمی نیست
تمام پنجره عکس است
....................که پشتش
....................جرز دیوار ست
....................ولیکن صاحبش را
......................مستی خوابی شبانگاهی
..........................به حصر ِ رخوت و مستی
......................................در آوده است.
هوای کلبه مسموم است
ولی او خفته در بستر
و خواب ِ روزگار ِ ســ بز فردا را
که در رویای ِ بیداری
به پروازش در آوردست
....................می بیند .
...................و یا خواب شه دوشین
.....................که مهتابش
........................کم از ،کمتر
........................رنگ خون می یافت
......................................می یافت
...........................................می بیند،
..................................نه چون امشب.
هوای کلبه اش
آکنده از خون است
هوای کلبه اش
آکنده از بیم است.
خرداد72
سنگ ِ صبور
یکنفر می آید
دستهایش خسته است
دل ِ او مثل ِ بلورین
.................دل ِ تو
....................نازنین
...............بشکسته است.
یکنفر می آید
تشنه از دید ِسراب
...تاول ِ پاهایش
....چون حباب ِ سر ِ آب
و به خوناب ِ دلش
نقش ِ تعلّق
..........به کف ِ کویت داد.
قد ِ تو
سرو ِ سر ِآمد به سر ِ بستان بود
یادمانی ز خدا
......سوگلی ِ رضوان بود.
لیکن اکنون ،
به تن ِ نازک ِ وهم
زخم از
.....زخمهء بیداد نشست.
از بد ِحادثه
...چون آینه ء قلب ِ تو ، مست
..........وه ببین
................زود شکست.
یکنفر آمده است
دستهایش رنجور
.....ز جماعت که همه عاری ازین
..........درد ِ شریک
............گنگ و مات و
....................همه عور.
دستهایت برسان
جان ِ من
.....من شده ام
سنگ ِ صبور
کاکلی
(پرنده ای که صیاد ، با مکر و حیله وبا ابزاری همچون آئینه و نور وصدای معشوق !
به دام می اندازد.)
کاکلی جان ! که ترا ، هم به فریب
عشق ِ آلوده ، به دامت ، بکشاند
عشق ِ پاکت ،که چنان آئینه بود
دغل آورد ، به آئینه رساند
صاف بود آن دل و ،صیاد به غش
یار ، در منظر ِ تزویر نشاند
عاشقان ،گرچه برفتند ، چه باک
نام ِ عشق است که بر جای بماند
عجب از بخت نیاید که چنین
در قفس ، بادۀ وصلت بچشاند
من ســرو ِ ســـایه دارم، خورشید را ندارم
هرچـــند پر ز برگم ، وآزادگــــــی ست بارم
بادی ببرد عشقم، در خاک و خون نشستم
بر آتشــــم نمی زد ،آبــــــــی چو روزه گارم
من در کســـــوف جانان ، از چشم انتظاران
دیگر مـــپرس دانی ، از چشــم ِ اشکبارم
حک شــد به لو ح جانم، نقشی ز یاد یاران
از نقش ِ روزه گاران ،تنـــــدیس ِ یادگارانم
آرامشــم زمانی ست ، کان تابنــــــاک تابد
تابــــم به کودک دل ، وقـــــــتیکه بر قرارم
بیم از تـــــــبر ندارم ، هر چـــــــند نونهالم
خواهم که ریشــــه ها را در خاک جا گذارم
دانی خموشیم را،حجت چه پاسخش داد؟
من سرو ســــایه دارم ، خورشـید را ندارم
با تو خواهم گفت
آنچه را در پرده های ِ راز می گفتم.
:دیگرم پروای ِ پروازی
در این شب نیست.
لیک خو کردم
من به این شبهای تار و تیره و تاریک
جغد ِ شومی را همانندم
مانده در شبراهۀ خورشید
عشق هم در من
حاصل ِ تب نیست.
******
با تو خواهم گفت
قصه هایِ عشق را ،
هر شب.
گر هزار و یک شبی دیگر.
من بگویم قصه ها
از
وامق و عَذرا
شور بخت ،مجنون
منتظر ، لیلا
خسرو و ، آن حور وش ، شیرین
ویس یا رامین
جز حکایتهای من با تو
دلبرا
پس چیست؟
******
پردۀ هر ساز
هم ، سواد و هم بیا ض
رنگ رنگ ، پرده های ِ مانی و ارژنگ
مرغ و گلهای نشسته
روی یک جام ِ بلورین
یادگاری های بر هر سنگ
یک صدا گویند:
من صدای ِ تیشۀ عشقم
زنده می مانم
گر شکستم
بشکنم ، غم نیست !
*******
با تو خواهم گفت:
عشق هم درما
یادگار ِ کهنه ی سنگ است
روی یک جام ِ شکسته
آنچه را
در قصه های پیش
همچنان باقی است.
*******
پس چه گویم
عشق را من
هرچه گویم
حرف ِ تکراریست.