وقتی که شعر
در چهار راه حادثه
زانو ی غم بقل کند.
شاعر
شعور فروش می شود
وشعار
در زنبیل جاهلان
مقطوع می خورد.
اشفته می شود
هر گذر
چشمک زن ِ سرخ و سبز.
حادثه نیز
از لنگ زائوی ترسان آل
ونگ می زند.
هیهات روزگار
(کوروش نادرخانی)
همه ی من باران .
در من زاده می شوند
آنان که در باکره گی ام حلول کرده اند
این فرزندان مریم پاک .
صلیب بارش آنان را نشکن
ای تو طراوت گرفته ی آسمان
بگذار مرغابی باشند
این زاده گان ِتهمت ِ آسمان ِ نگاه
در آغوش تو
رقص موج کنند
در برکه ی مانده ی عمر
مسیح من را نیز
به آسمان
شاید که راهی باشد
(کوروش نادرخانی)