سرشارم از کین کردی و محرومم از مهر
اکنون که بینی این تنم رنجور و خسته است
دل کوزه است و مهر ِ در آن آب شیرین
از سنگ ِشوری کوزه ی این دل شکسته است
از ارتکباتات فی البداهه من
شکسته شد دل آئینه از کدورت آه
اثر نکرده گرمی تن بر برودت آه
بیا و بنگر سایه ی خدائی دل
چه کرده با دل من این عبودت آه
عید ِما خوب و چه بد بود ،گذشت
قامت از هجر توکژ بود و شکست
بارها وصل ،طلب کردم و مرگ
لیک بر سر ، گذر ِ عمر نشست
تیز آمد و تیغ تیز بر ریش زده
آشفته سر از،خنجر بر خویش زده
فریاد کنان ،ز نارفیقان می گفت
واز مار ِدرون ِ آستین نیش زده
گفتند چراغ ِ باده روشن سازید
واز باده ی یاد ، رفته ایمن سازید
افسوس که بسیار در این سینه ی خاک
خفتند ،نگون جام ، به میهن سازید