سخن کوروش  نادرخانی

سخن کوروش نادرخانی

زمزمه های ادبی کوروش نادزخانی
سخن کوروش  نادرخانی

سخن کوروش نادرخانی

زمزمه های ادبی کوروش نادزخانی

{دستی تکان بده}

{دستی تکان بده}

 تقدیم به فرهاد تک چراغ ِخانۀ دلم



در من شکست

آن شاخه های تُرد

همجنس ِبا تنه

از بادهای ِ غریب

دشتهای ِ خشک ِ بی رمه.

 

 

در فصلی که

نه تولدی بود

...........آب را

ونه زایشی

...........به خاک.

 

 

در من فرو ریخت

حصارهای سبز ِدر زمین

کز جنس ِ نی بود

نفیرگاه ِ سوته دلان

وجایش

دیواری از بتن

سر بر آورده ز خاک.

 

 

 

پس

شِکو ِه را زشُکوهی

دَ وان مکن

در جوی ِ عاطفه.

که سالهاست آبی ندیده ام.

کس نیز ندید.

 

 

دیگر سلام هم

کهنه کتابی است  ،کُنج ِ رف.

 

 

دیگر مپرس

این شاخۀ ترد را ،

چه شد؟

آن شاخه ها همچون غرور ِمن.

 

 

باید گذشت

دیدن ِ زپشت ِ حصار

......دیوار بس بلند..

کاری است عبث

 

 

دیگر مگو :

 دستی تکان بده

باید گذشت.

باید گذشت.

 

 

 

بوغ

بوغ


تازه بقول معروف داشت چشام گرم میشد که یهو از خواب پریدم
این سوال آشفته ام کرده بود.
اگر کسی از دیاری دیگر به شهرت ییاد و به زور قمه و کارد به خانه حمله کرده و به مادر آدم تجاوز کنه، و تازه بخواد بابا صداش کنی . چه حالی داری ؟
عجب ملتی هستیم ما با بوق ماشیناشون نمیذارن یه چرتی بزنیم!!!!!!!!!؟؟؟؟؟؟؟؟؟

آشنائی

درود به همۀ همسن و سالام.پیر و جوان و نوجوان.



من از نسل ِ سوخته ام.می پرسید: چرا؟


چون در نوجوانی ، در کوران انقلاب 57 ناخود آگاه با جوانان همراه شدم.

چون در جوانی،خود در جمع پیران ِ عافیت نشین یافتم.




ولی حال خود می خواهم جبران عمر رفته کنم ،ودر این باقی مانده!

صفای ِ نوجوانی، وفای جوانی و خفای ِ ! پیری را ،تجربه کنم.

در همسخنی  با شما.

 

ادبی ،هنری،اجتماعی و....

همراهم باشید.

دیدار


 

 

 

آسمان ، صاف است و در یک گوشه اش

ابری سترو ن

خاطرات ِ پر ز لبخندی به دل دارد

چومن.

 

منتظر تا کوله بار شادیش را

در بغلگاه  ِ زمین

این آشنای ِ دیر پا

چون تحفه ای

بگذارد و

فارغ ز اندوهان.

 

مهر هم در گوشه ای پنهان

رخ از همراهیم

در راه پر آشوب ِ دل

هرگز نتابانید.

 

 

استرس

با پیچ و خمهای رهم همراه

لحظه ای کوتاه

 دستها لرزان

آری

چه باید گفت ؟

ضربه ای بر در

تق تق وتق تق

: کییست بر در ؟

:میهمانی نا فراخوانده.

 

 

 

می گشاید در

میزبان ِ سالها

با من ، نه بیگانه

همراه

در خیال ِ کودکیها

نوجوانی هم جوانیها

 

 

 

می نشینم چون گل ِ پونه

 در جوار ِ آن نگاه ِ آتشین

اما پر از پیوند

این زمان افسوس

هر ناگفته ای

را گفت

غیر از اینکه باید گفت :

من چه میزان دوستت دارم

 

 

 

افسوس

آسمان ِ صاف هم

ابری سترون

در بغل دارد

 

 

زمستان 78

 

 

{به فروغ ِ ز ن د گ ی یم}


 

 

گفتی ترا به وهم ِ پنجره ها برده است

در پشت ِ دود ها و تردیدها

در باغ ِ پر تپش

مست از شمیم ِ نرگس و

از خاطرات مست.

 

 

افسانه ای نگفت

از راز چشمه ها

گلهای زرد غم

نم های ماند ه جا

از چشم ِ من نگفت

 

او هر چه گفت

از باغ بود و گل

گلهای ِ سرغ ِ باغ

 

از غم نگفت

دل را

از رنجه ها

هرگز نخست

 

 

 

ما را

 سبب مپرس

 

این پنجره

چون بسته خوش

 

تیغ ِ زبان

باید شکست

باید شکست.

 

بهار 78