سخن کوروش  نادرخانی

سخن کوروش نادرخانی

زمزمه های ادبی کوروش نادزخانی
سخن کوروش  نادرخانی

سخن کوروش نادرخانی

زمزمه های ادبی کوروش نادزخانی

بابا پفکی(عاروس۶)

در ابتدا، باتوجه به این که قسمت 6ماجراست .عزیزان می توانند برای ارتباط بیشتر به قسمت قبل در آرشیو نگاهی بیاندازند. با سپاس

محمد غلام . شوهر مش ظزیفه مردی خوش وقلب مهربان،عاری از تعلقات مادی،کسی که هرگز بیاد ندارم فریاد کشیده و عصبانی شده باشد.

هیچگاه مستمندی را دست تهی و نا امید از درگاه نراند.

می گویند ، کاسب حبیب خداست .

.اگر بدنبال مصداقی  بودم ،با او کسی را یارای برابری نبود.

کودک که بودم ،در همان زمان میدیدم ، فقرا ی دوره گرد کیسه های برنج را  که آن زمان مرسوم بود  ، زن خانه  به جای پول، کاسه ای برنج میداد و آنها می آوردند و به او می دادند در عوض به جایش

قند وچای ودیگر مایحتاج خود را می بردند.و او بسیار در جلب زضایتشان می کوشید.

ولی کمتر دیده شد که در مسائل خانه وزراعت دخالت کند.

آن قسمت را مش ظریفه می چرخاند و بعدها با همراهی  پسر بزرگشان رضا که امور مرتبط  زمین و زراعت بردوش او بود.

عکس تخیلی است

در زمان ِپیری ، فرزندانش که به شهر آمده بودند، اورا نیز به شهر آوردند .ابتدا مستاجری کرد و بعد در خانه فرزند بزرگش زندگی کرد.

ولی هرگز از حال و هوای روستا دور نشد وخاطرات همراهش بود.

او همیشه و حتما  به هنگام آمدن به خانه ، برای بچه ها تنقلاتی در جیب داشت.و به محض ورود به منزل، نوه هایش ، شادی کنان از هر گوشه ای به سمتش می آمدند و همه به هم می گفتند: بابا پفکی آمد.(آن روزها تازه پفک نمکی  به بازار آمده بود و سخت مورد علاقه ی بچه هابود)

دوره ، دوره خان و خان بازی بود.و گوئی حکومتی  در منطقه ایجاد شده بود خود مختار

منطقه به چندین روستا تقسیم شده  بود. با فاصله هایی از هم ،دارای نوعی مرزبندی که

هنوز هم  با تغییراتی ،آن سامان ها(در اصطلاح محلی =مرز)رعایت می شود

در هر روستا خانی نیز حاکم بود. با منزلی بزرک باکلی حکم و حشم .شنیده ام که به راحتی کسی را زمین می بخشید.و یا از کسی به زور زمین می گرفت.برای عروسی ها  کسب اجازه الزامی بود.

خان های روستا ها همگی باز در زیر سیطره ی ،یک خان دیگر که از نظر سنی و موقعیت خانوادگی از آنان برتر بودند ،قرار داشتند.و این خان ها ،باهم نسبت خانوادگی داشتند.

خان هر روستا قاضی ِحکم بود و آمر. و عده ای از همان اهالی  نیز بصورت  کارگر ،وظایفی متفاوت  رادر خدمت او و خاندانش داشتند.

خان کسانی را که مورد غضبش قرار می گرفتند ، به شلاق می بستند و گاه در طویله  زندانی می کردند.


ادامه دارد

در ادامه ی مطلب نامه های من به مدیریت بلاگ اسکای و پاسخ های آنان

مدیران بلاگ اسکای بی گناهند

ادامه مطلب ...

عاروس (۵)

باپوزش ِتاخیر.از عزیزانی که برای اولین بار با این مجموعه آشنا شده و متمایل به خواندن حکایت دنباله دار عاروس  هستند.خواهش میکنم مروری بر 4قسمت قبل داشته باشندتا بیشتر درجریان

 قرار بگیرند.سپاسگزارم

در سمت راست ورودی ِخانه ی موصف ما که به جای دروازه، دو الوار وستون عمودی فرورفته در زمین بنام دقاز (Doghaz)  به فاصله 2 الی 3مترکه دارای دو یا سه سوراغ

که دو ویا سه چوب بنام کلندر در موازات هم بصورت نرده قرار می گرفت به نام کلندر((kolendr تا مانع خروج احتمالی حیوانات شود.

مانند اسب،گاو و یا گوسفند که اغلب در  در طویله ای در ضلع شمالی واقع شده بود، نگهداری میشدند از مرغ و جوجه ها که در حیاط آزادانه گردش می کردند و از خوان ِنعمت ِباغ و حیاط و نان ریزه های تکانده شده ی سفره غذا  بهره می جستند، و باید گفت ،در مقابل با تخم مرغ صبحانه  وگاه از گوشت آن مهمانی ناخوانده را سیر کردن .وبه این شکل، بی منت از صاحب خانه تشکری می کردند.

فقط این مرغکان ِآزاد و رها، حق نداشتند درگوشه ی باغ که محل ِ کشت سبزی ،که بوسیله ی مردان خانه بیل زده میشد و به دست زنان خانه در لته های کوچک (latte)که بوسیله ی  آنها تره از تربچه .جعفری .اسفناج و... جدا میشد،.وارد شوند . پرچینی کوتاه به قد 30 ،40سانت از چوبها و شاحه های خشک درختان درست شده بود، تنها مانع ورود آنان میشد.

در سمت راست ورودی حیاط ، دارای دو اطاق مجزای از کل  بود که یکی انبار ، ودیگری مغازه ای بود که پدر خانواده در آن به شغل مورد علاقه اش مشغول بود .پدر که برجسته ترین و زبانزدترین خصیصه ی او مهربانی و دست و دلبازیش بود .

محمد ِ غلام .شوهر مش ظریفه ، تنها در مغازه به کاسبی مشغول بود . و کمتر به مسائل خانه و کشاورزی دخالت می کرد.

اطراف حیاط را دور تا دور دیواری گلی احاطه کرده بود که در بالای دیوار تخته هایی قرار میدادند حدود نیم متر که از هر طرف دیوار حدود15سانتیمتر جهت جلوگیری ازریزش آب باران و خراب نشدن دیوار تعبیه شده بود و  روی تخته ها را ،خاک می ریختند که زنان موظف بودند آنجا را گل های نرگس بکارند . اغلب عطر دل انگیز گل نرگس اهالی خانه و

رهگذران  کوچه را،که از آن سوی دیوار می گذشتند ،مسحور  ِو سرمست می کرد

مغازه ای که مرد ِخانه در آن روزگار می گذراند

دارای دیوارهایی بود  گلی ،در یکطرف آن، چند میخ بزرگ  که بر یکی الکی و بردیگری حلقه های طناب با وضعی نامرتب قرار د اشت.

ودر انتهای دیوار دری چوبی وکثیف دیده میشد،که محل تردد به حیاط بود.

 ودیوار روبرو هم ،به جای آنچه را که ما به عنوان قفسه می شناسیم. از چند تخته تشکیل می شد که بر روی

چند میخ بزرگ چوبی که نگه دارنده ی تخته ها بود. و درقفسه پاکت های نمک و در قسمتی دبه های ترشی و

مقداری اثاثیه برای فروش قرار داشت.

در گوشه ی در ورودی چوبی 2لت کوچک یک 20 لیتری نفت خیس وکثیف .با یک قیف. رویش و بوئی که تمام فضا را اشغال کرده بود.

 

ودر کنار آنها ، یک یا دو  جعبه بود که میوه و سیب زمینی و پیاز و.. بود

در سمت چپ میزی فکسنی و زوار رفته که نقش پیش خوان داشت و رویش ترزازوی قدیمی قرار داشت و در قسمت دیگر میز ،کیسه ای  سفید  ،که قبلا گویا در آن قند داشته. و پس از اتمام تبدیل میشد به کیسه ی برنج و...

  امیدوارم همچنانه صبورانه و پر مهر برای ادامه ماجرا در کنارم باشید

عاروس(4)

توجه داشته باشید عزیزان این قسمت چهارم است.پس برای ارتباط بیشتر خواندن قبل ضروری است


مش ظریفه از گذشته ها می گفت، از زمانهائی که هنوز از شوهر داری چیزی نمیدانست.و ازدواجش  بیشتر به بازی می مانست.

جوانی از اهالی محل و فامیلی دور ازاقوام پدری .به خواستگاریش می آید و پدر بی آنکه نظر او را بپرسد. به ان یتیم  روی پای خود ایستاده، بله را می گوید.


ادامه مطلب ...

عاروس(3)

ب

چشم مهربانان. سعی میکنم به علت نزدیکی بهار و عید، حال و هوای وبلاگ را عوض کنم

از عزیزانی که در جریان این سلسله گفتار نیستند  خواهش دارم که دوقسمت قبل را مروری داشته باشند.

پیش از شروع موضوع اصلی ،خاطره ای را که از مادر بزرگ شنیده  وبه یاد دارم ،و مربوط به مراسم   روز چهارشنبه سوری بوده را توضیح میدهم.

قبل از آن کمی از مادربزرگم  که بخش های زیادی از این مطالب به او اختصاص دارد را

برایتان بگویم.اسمش ظریفه بود .و چون  سفر زیارتی مشهد رفته بود،اورا به مش ظریفه می شناختندش.

بسیار زیبابود و جسور(به عنوان اغراق نگاه نکنید که هنوز ازویژه گی های او نقل بسیار است و در همین قسمت یکی از مظاهرش را خواهم گفت)

شیرزنی بود اگرچه کمی مستبد.

می گفت در زمان پیش از ما ، غروب چهارشنبه سوری رسم بر این بود ه که مادر وقتی دختر دم  ِبختش می خواست وارد خانه شود  او را دنبال می کرد ، و  آرام با جارو او را میزد . تا در سال جدیدی که چند رور بعد از راه میرسد، به خانه بخت برود.

و من به شوخی به مادربزگ می گفتم که آیا تراهم مادرت با جارو زده؟

می گفت نه چون من قبل از اینکه به سن قانونی ِ ازدواج برسم .اسم پدبزرگت روی من بود

امیدوارم دخترای دم بخت ِ نت هم اگرچنین مراسمی در شهر و دیارشان مرسوم است، بی تعارف

برای ما تعریف کنند.واگر امسال جارو هم خورده اند بی خجالت بگویند.

اگر مایل به شنیدن بقیه ی این قسمت هستید .ادامه ی مطلب را ببینید ادامه مطلب ...

عاروس(قسمت دوم)

4s6kwgbboi57in949e.jpg

از این تجسم رنج بارها شنیده ام

از کودکی های من می گفت.ولی میشد زهر آن سالها را در کلامش احساس کرد.

می گفت:

مادربزرگت اگر روزی در خانه می ماند.او می بایست بعد از تهیه غذای ظهر.به همراه پدرت .تورا کول کنم و راهی مزرعه شوم . در آنجا دوشادوش بقیه با تیشه به وجین مشغول میشدم و تو را که کودکی خردسال بودی

در همان نزدیکی درون ننوئی که از دو چوب و چادرشبی ساخته میشد . قرار میدادم و دائم نگرانت باشم

که مبادا ماری و عقربی. چیزی اولین نوزادم را نیش نزند.

قبل از ظهر نیز وظیفه او بود تا سریع رفته و در کنار کومه اجاقی را از گل ساخته بودند بگیراند

و وقتی غذا را گرم کرد و آب از قنات نزدیک آورد بقیه برای صرف نهار اماده کند.

وغروب خسته از بچه داری اینچنین .ودر کار مزرعه

وظایف دیگری نیز داشت. پختن شام و شستن لباس چرکها و گاه پذیرائی از مهمانانی که کم هم نبودند.

شاید این چند سطر را به سادگی توصیف کنم ولی زمانی طاقت فرساست حدود20ساعت

وتازه اگربچه ی نوزاد هم در آن باقیمانده  کپه ی مرگش را بگذارد تا این تن رنجور کمی بیاساید

ادامه خواهم داد