چشمان تو
حکایت دیرین عشق را
در صبحدم ِ طلوع ِ یک آغاز
به زرینه واژ ه گان نگاه
از کوه تنهایی
بر زمین تشنه ی نور چشم ِ من
تاباند.
چه خوشست
بر کشتزاردلی
بذر وفا کاشتن
هنگامه ی تابش مهر
و جاری سرنوشت.
دیگر
چه باک
ازین کشتن و داشتن.
برداشتن امید
یا روریش هرز فراق