آسمان ، صاف است و در یک گوشه اش
ابری سترو ن
خاطرات ِ پر ز لبخندی به دل دارد
چومن.
منتظر تا کوله بار شادیش را
در بغلگاه ِ زمین
این آشنای ِ دیر پا
چون تحفه ای
بگذارد و
فارغ ز اندوهان.
مهر هم در گوشه ای پنهان
رخ از همراهیم
در راه پر آشوب ِ دل
هرگز نتابانید.
استرس
با پیچ و خمهای رهم همراه
لحظه ای کوتاه
دستها لرزان
آری
چه باید گفت ؟
ضربه ای بر در
تق تق وتق تق
: کییست بر در ؟
:میهمانی نا فراخوانده.
می گشاید در
میزبان ِ سالها
با من ، نه بیگانه
همراه
در خیال ِ کودکیها
نوجوانی هم جوانیها
می نشینم چون گل ِ پونه
در جوار ِ آن نگاه ِ آتشین
اما پر از پیوند
این زمان افسوس
هر ناگفته ای
را گفت
غیر از اینکه باید گفت :
من چه میزان دوستت دارم
افسوس
آسمان ِ صاف هم
ابری سترون
در بغل دارد
زمستان 78
گفتی ترا به وهم ِ پنجره ها برده است
در پشت ِ دود ها و تردیدها
در باغ ِ پر تپش
مست از شمیم ِ نرگس و
از خاطرات مست.
افسانه ای نگفت
از راز چشمه ها
گلهای زرد غم
نم های ماند ه جا
از چشم ِ من نگفت
او هر چه گفت
از باغ بود و گل
گلهای ِ سرغ ِ باغ
از غم نگفت
دل را
از رنجه ها
هرگز نخست
ما را
سبب مپرس
این پنجره
چون بسته خوش
تیغ ِ زبان
باید شکست
باید شکست.
بهار 78