حتما تعجب می کنید
که چرا حمام؟
امروز اکثر سایت هاو وبلاگ ها از پائیز زیبا سخن می گویند و بارانش
که انصاف داشته باشیم همه درست است و گاه آنقدر زیبا و شاعرانه که آدمی از سِحِر قلمشان
مسحور می شود
ولی کسی از لذتی که حمام در این فصل به انسان دست می دهد سخن نمی گوید
چرایش را نمیدانم . شاید شرم
خسته از کار روزانه و سردی غروبی لذت بخش در بدنی که هنوز گرمای تابستان را بر خود دارد
قبل از پوشیدن لباس ِخانه
و رفتن در وانی پر ِ آب گرم و اگر وان نداشته باشی
نشستن زیر دوش حالت زانوی غم در بقل(ببخشید که در غیر شعر هم این غم رهایم نمی کند)
و دوشی که بی وقفه و آرام بر سرو شانه ات ببارد
چه کیفی داره
بیرون را جستم نیافتم
به درون رسیدم
به یک بن بست
بن بست تنهائی
سر بر درو دیوار زدم
ناگاه سکوت نهره زد
:آهای
خفته را بیدارنکن
هراس و دلهره
که در دهلیز تست
این مار خفته را.
شاید گنجی نباشد
قصه گو خاموش
قصه گوی ِپیر
برلبانش
دوش
غنچه ای درد آشنا
....................بشکفت.
چون کُه ای آتشفشانی
واژگان ِ حُزن را
........فواره وار
.............برقلبمان بارید.
قصه هائی
ز آذرستان گفت
زآتش دیرنده
........پا برجا
....هم به حق قدّیس.
"نیکی پندار "
"نیکی گفتار"
"نیکی کردار"
موبدی بود او
همچنان خاموش.
قصه هائی گفت
از مصافی نابرابر
جهل را با روشنی
...................آورد.
کو
هم آوردی طلب کرد
...........آتشی را
.................تا بگیراند.
از سواد ِ سرزمینی
.........سخت جان گفته
سالخوردی
گنجهای گونه گون
.........در سینه بنهفته.
خسته بود او
تهمتن مرد ِ سُترگ
..................اندیشهء در بند.
.......................بندی فرتوت.
..................امّا
...........همنشین با آن نگارین
.........................چربدست
.........................اهرمن ،دلبند.
گُل به گُل
در باغ ِ خلسه
می زند پرسه
می زند بالا
...........قصه گو
دامان ِ تاریخ ِسترون را
..........با همان دستی
.....................که یاد و یادگاری
...................از کمانداری است
.......................رنجه باری
........................یادگاری ماندنی
..................................مانا
آتش، آوخ
آتش ِ دیرنده
.............پا برجا
.............به جان ِ کان ِ اندیشه
..........مظهری از اقتدار ِ اورمزد
.............................پاک ، نامیرا ...
قصه می گوید
نوش را و
.......نیش را
.......گرگ های در لباس ِ
...........................میش را
جمله ء ناگفته ای بر لب
:کو
کجا ، زردتشت؟
..............تا که خاکستر ِ امید را
.............................در دل بگیراند.
قصه گو
باری چنانم ، دوش
.........در خموشی
..........قصه ها می گفت.
تابستان 79