دردت زسینه افزون شد
این لانه چو ویران شد
افسانه چو افسون شد
این خواب پریشان شد
خواب تو و رویاها
در اوج هنوزم هست
زندان شدنت اما
درهای طلائی بست
این لانه همان لانه است
ای مرغ بلند پرواز
این شعر بهانه است
روحی است به پرواز
ای کاش پرستو را
آغوش بهاری بود
پر کن تو سبو را
از عشق که جاری بود
افسوس دلا سوخت
پیمانه چو سر رفت
چشمی که به در دوخت
عمری که هدر رفت
دلم تنگه زدام ودد گریزان
هم از گله،زگرگ وشیروچوپان
چه فرقی می کند بر دلفسرده
چه تهران و چه کرمان وخراسان؟
چو موجی رو به ساحل می گریزم
زدست ِ صاحب ِ دل می گریزم
گریزم من ز
خود ، اما چه حاصل
که بیخود
گشته ، غافل می گریزم
79