سخن کوروش  نادرخانی

سخن کوروش نادرخانی

زمزمه های ادبی کوروش نادزخانی
سخن کوروش  نادرخانی

سخن کوروش نادرخانی

زمزمه های ادبی کوروش نادزخانی

رقص آتش

 


 من رقص اتش  عشق  را

در چشمان تو دیدم

ققنوس شو

حیاتی دوباره لازم است

تا کهکشان لذت بی انتها


ققنوس پرنده ای است افسانه ای
که گویند در اخر عمر آنقدر  بال میزند تا اتش بپا کند
و پس از سوختن در اتش
از خاکسترش
ققنوسی دیگر بدنیا می اید

 در این قسمت هم شما عزیزانم را به دل نوشته ای زیبا از یک ناشناس با نامی که من بر او میگذارم

امید رهائی

دعوت میکنم .و باور دارم که از آن لذت خواهید برد.و با نظرات زیبایتان اورا امیدوار



عشق من:
خسته از جنگی نابرار می آیم و
خنده هایت
مرهم زخم های دلم می گردد.
هنگامی که خنده هایت رها می شود
و در آسمان به دنبال من می گردد
روزنه های امید به رویم باز می شود
وتحمل سخت ترین لحظاتم را
چه آسان می سازد.
اگر روزی
نام مرا بر سنگ قبری دیدی
برایم بخند
زیرا
خنده هایت آرام می سازدم
و در آن لحظه التیام دل زخمی ام خواهد بود
دلی که در جنگی نابرابر زخم برداشته بود
ای انسان ها
نان را
هوا را
شبنم و
گل سرخ را
از من بگیرید
اما خنده هایش رانه
که من تا ابد با آن زنده خواهم بود

فی البداهه(2)

عزیزانم این مختصر اضافه کلام را امید که حمل بر افاضات نکنید. چرا که در بین مخاطبین دیده ام که این پرسش پیش آمده که :فی البداهه چیست؟

من برداشت خودم را از آن، فارغ از تعاریف کلاسیک(آنچه را که خودم می فهمم ) عارضم.

فی البداهه که مثل بسیاری از اصطلاحات در زبان پارسی که به دلایلی چون سهل انگاری ،کاهلی و...به زبانی بیگانه خوانده شده

به نظر من

به نوعی از نوشته یا بویژه شعر اطلاق می شود که متاثر از کلامی و منظری به ذهن متباتر شده و بدون ویرایش ثبت می شود.

من ِتنبل نیز بخشی در این وبلاگ ایجاد می کنم تا آنچه را که گاهی مرتکب می شوم ،که خود نیز در شعر بودنش شک دارم ، می آورم . تا هم لحظاتم را مانده گار کنم و هم  شما عزیزان را شریک این دم سازم




چند روزی فضای وبلاگ های هم پیوندمان در اندوه همدردی با ویس عزیزم که مادری عزیز را ازدست داده است این فی البداهه را پس از خواندن متن پرنیان و (در نظرات پست)فرخ عزیز

فی البداهه تقدیم کردم.

ویس را رامین او تنها گذاشت
در میان ماتم و غمها گذاشت

انکه بود اورا پناه و تکیه گاه
در دلش اما محبت جا گذاشت

مادرش رامین او بود از قدیم
رفت او  بی مادر و بابا گذاشت

بین ما وبلاگیان هم این عزا
مهربانی زاببین مانا گذاشت


به بدرودی بیا ایدل

 لبی را باخیال هم

به جام می ،دهیم امشب

وفردا را رها سازیم.

 

ودرد ورنج را

ماجای می

در کوزه ی نسیان کنیم امشب.

 

بیا تا مرگ هشیاری

پیاپی با

سلامت گفتنی زیبا

بخواهیم از می و مطرب

 

 بیا ایدل

 همه عقل و غم دنیا

فنا سازیم و

مست ِ مست

به خوابی خوش رویم امشب

 

غم فردا نخور ای دل.

چرا اندوه باید داشت؟

به امروز ت

پی اندیشه ای خوش باش

که فردا را دگر خوشتر


از هردری سخنی(2)

nat.jpg

آنارشیسم را قدیم در  کتاب ذیقیمت داریوش آشوری  می خواندم که  در مفهوم ،پیروان ِ این اندیشه به این باور هستند که انسانها نیاز به هیچ حکومتی

ندارند . بقول خودمانی ما آقا بالا سر نمی خواهیم!

راستی که مگه ما گوسفندیم که نیاز به چوپان داشته باشیم؟

ولی خودمانیم. گوسفند هم حماقت مارو نداره.

باور نمیکنید؟

پس تامل کنید.

مگر غیر این است که ما از در دیوار بالا می رویم که عکس بچسبانیم و یا بعضی ها خودشان و ماشینشان  را دراختیار قرار میدهند.

یا جلوی دفترها گلو پاره میکنیم. شعار مرگ بر.. زنده باد... میدهیم

بی خیال

جلوتر بروم انگ می زنند که آنارشیستم.

دیروز در اخبار امده بود که دولت فخیمه ی سوریه ، مردمی را که حالا به هر دلیلی ، قصد فرار به کشور همسایه ی ترکیه (دایه ی مهربان تر از مادر) را دستگیر کرده و تمام  ِ نیروهای لشکری و کشوری اش را بسیج کرده تا مانع  خروج اتباع خودش شود.

یاد چوپانان افتادم که با کمک سگهایشان نمیگذارند گله از حصارهای ساخته اشان خارج شوند.و با چماق  زدن به سر ِگوسفند ها و....

 

بگذریم


k03.jpg

 

کاش این دل

دل نبود و

گِل  به دست کودکی

می فتاد و او به دستش موم  وار

در گمان ِخود.

نقشی از  لیلی همی زد یاد ِگار

یا زمجنون زار زار

یا ز ویسی بهر رامین، نقش دار

یا زوامق

یا که تندیسی ز عذرا

می نمودش شاهکار

واسف

افتاده در دست من ِ اندوه وار

374632cc28b544ea93688b4a465652afdd85_h.jpg