سخن کوروش  نادرخانی

سخن کوروش نادرخانی

زمزمه های ادبی کوروش نادزخانی
سخن کوروش  نادرخانی

سخن کوروش نادرخانی

زمزمه های ادبی کوروش نادزخانی

همهمه

 در گرما گرم  ِسکوت

 سفری می باید

فارغ بال.

به انتهای ِبی نهایت ها

به ماورای ِزوال

به قهر  ِدریاهای ِ ِوهم

به وهم آلود ،جنگل ِ ابتذال

به اندوهناکترین، شبهای  ِ بی سحر


و تجسم همهمه را باید گفت:

بس است.

ما راه خویش میرویم

بی خیال.



در حشـــر مگر دامن ِ وصـل ِ تو بگیرم

یا وصل رســــــد یا که دگر باره بمیرم

 

پیشانی بختـــم شده کوتاه به وصلت

از بخت بلنــــد است به دام تو اسیرم

 

از ماه به ماهی اگرم سلطـــــنتی بود

فقراست همه چونکه توئی شاه وامیرم

 

در مملکت ِ عشق تو شــیرینی جانی

فرهادم و گویم که من از جان شده سیرم

 

چون باد چنان بادیه پیمای ِ دل خویش

مجنون زمان ،مونس هر شـــــیر دلیرم

 

من سایه صفت،خاک نشین  ِ قدم دوست

برچشـــــم بنه پای که شکل تو پذیرم

 

از چلهء این عــــــــمر زه ِ یاوه کشیدم

محشور جوانانم و بشــــکسته و پیرم

 

دست ِتو مــریزاد اگر دل بـــــــسـپاری

ورنه که تو دائـم شــــــنوی ، آه کثیرم

 

پیغـــــامبر  ِ دل گشته ز توحید رهیده

دارد چو تمنــــا ز تو ای نور ِ منیــــــرم


بیهوده ، بشارت مده فردای  ِ دگر را

آرامش ِ دیگر بده آشــــــفته ضمیرم

 

حاشــــــا که اگر باز مرا سر بدوانی

در حشر بدان دامن ِ وصل ِ تو بگیرم


شب و تنهائئ

 

آسمانا !چه غمین گشـته و ماتم زده ای

اشک ریزی وفقان، بر هـمه عالم زده ای

 

نه در آن پهــــنهء تو ،ماه پدید آمد و  مهر

از چه این جامه سیه کرده وماتم زده ای

 

تو مگر مست شـبانگاه ،صبوحی زده ای

یا خماری و ازآن، رطل گـــران کم زده ای

 

نا رفیـــقان تو آیا زده خنـــــــــجر ز خفا ؟

یانمک سودبه زخمی که، تو مرحمزده ای

 

یا نمیدانم و شادی و، نه همچون دل من

ساغــــری را تو به شکرانهءحاتم زده ای

 

میبرم رشک به سیلاب سرشکی که تراست

گر به رخســتارهء خود، اندکی نم زده ای

 

من بی برگ کجــــــا تا که بپویم ره خواب

چون رسدخواب که تو دیده نه بر هم زده ای

 

رهزن ِ هر شب من،یاد تو گردید چه خوش

آمده بر سر  ِ بالیــــــن، ره خوابم  زده ای

 

حجـــت ار اشک ،به قانون تو گردید حرام

آسمان گونه زهی ، قائده برهـــم زده ای

 

صبح گردید و سحر شد ، شب تنهائی من

گونهءســبز تو گردید چو شـــــبنم زده ای

 

 

 

سرزنشم نکن

سرزنشم نکن

که من بازیجه ای بیش نبوده ام





روزی که می باید نوجوانی می کردم و در کوچه ها گل کوچک بازی می کردم

گفتند مشتت را گره کن و دشمنی را که نمی شناسی به مرگ فرا بخوان.

ار راند 1 به دو و... نمیدانستیم  و نمیدانم تا به کی

بی خبر بودم و بودیم

که در اطراف ِ طناب های حصار ما

در بین تماشاگران

عده ای شرط بسته بودند

و برایشان برد و باخت ما بی اهمیت بود .

می گویند او کلکسیونی از پیپ دارد

ولی ان روزها سیگار میکشید

وقتی برای چند روزی از جبهه بر می گشتم مادر در خفای پدرم می باید میرفت

سهمیه ی سیگارم را از مسجد محل بگیرد

چرا که میدانست  مونس شبهای تار شبهای جنوب من است.وقتی که تنها صدا نه صدای جغد که کلوله های  که نقطه چین میشد در اسمان سیاه

و یا به جای مهتاب ، منوری که اندک زمانی در دل این تاریکی نور بتابد .و تو برای هدف قرار نگرفتن میباید اتش  سیگارت رو در دل دستات پنهان کنی

این مونس تنهائی هایت را.

و امروز تو لعبتی را با یک مسیج تور میزنی و با او راز و نیاز می کنی . و دیگری سه ماه تمام در اطاقی کفشش بالشت و لحافش کتی چروکیده بود . هیچوقت نمیدانست کی شب است و کی روز . سیگارش مهتابی ِروشن ساز این نمیدانم شب یا روزش بود

و زمانی هم بند بانان از سیگارهای قاچاق گرفته تا دوسال اورا نشئه می کردند تا

انتظار ِ حکم ِسرنوشت برسد.

آتش سیگار وقتی دلش را سوزاند که حکم نوشته مسخره ترین سند جور بود.

فقط زمانی او می فهمید ، چه هنگام است که میرفت تا گره ای ناگشوده را برای خادمین ارباب ظلم بگشاید. سیگار تنها در خواستی بود که به جای اب و نان می خواست.

من سیگاری هستم که تمام شد ،دیگر بعدی ندارد

سرزنشم نکن

 

adtj13koijx136ttql.jpg

 

خبر ندارم و تو نازنین

به تهمتم تبر زنی

ببین چه بی وفا شدی

تبر به ساقه و

 تبر به ریشه می زنی

 

چو ساقه ام شکسته شد

به خاک مانده ریشه ام

چرا تو مهربان من!

ندیده تیشه میزنی؟

 

منی که گرگ خود شدم

فدای فکر خود شدم

نه گرگ و شیر بوده ام ولی

تو با خیال خود

شغال بیشه میزنی!

 

زبان گنگ من ببین

به شیشه ی خیال خود

تو با طمانیه  بگو:

نزن نزن

که شیشه میزنی!!!


g1bjhv8a9jpy97lm4.jpg

 

عاروس (۵)

باپوزش ِتاخیر.از عزیزانی که برای اولین بار با این مجموعه آشنا شده و متمایل به خواندن حکایت دنباله دار عاروس  هستند.خواهش میکنم مروری بر 4قسمت قبل داشته باشندتا بیشتر درجریان

 قرار بگیرند.سپاسگزارم

در سمت راست ورودی ِخانه ی موصف ما که به جای دروازه، دو الوار وستون عمودی فرورفته در زمین بنام دقاز (Doghaz)  به فاصله 2 الی 3مترکه دارای دو یا سه سوراغ

که دو ویا سه چوب بنام کلندر در موازات هم بصورت نرده قرار می گرفت به نام کلندر((kolendr تا مانع خروج احتمالی حیوانات شود.

مانند اسب،گاو و یا گوسفند که اغلب در  در طویله ای در ضلع شمالی واقع شده بود، نگهداری میشدند از مرغ و جوجه ها که در حیاط آزادانه گردش می کردند و از خوان ِنعمت ِباغ و حیاط و نان ریزه های تکانده شده ی سفره غذا  بهره می جستند، و باید گفت ،در مقابل با تخم مرغ صبحانه  وگاه از گوشت آن مهمانی ناخوانده را سیر کردن .وبه این شکل، بی منت از صاحب خانه تشکری می کردند.

فقط این مرغکان ِآزاد و رها، حق نداشتند درگوشه ی باغ که محل ِ کشت سبزی ،که بوسیله ی مردان خانه بیل زده میشد و به دست زنان خانه در لته های کوچک (latte)که بوسیله ی  آنها تره از تربچه .جعفری .اسفناج و... جدا میشد،.وارد شوند . پرچینی کوتاه به قد 30 ،40سانت از چوبها و شاحه های خشک درختان درست شده بود، تنها مانع ورود آنان میشد.

در سمت راست ورودی حیاط ، دارای دو اطاق مجزای از کل  بود که یکی انبار ، ودیگری مغازه ای بود که پدر خانواده در آن به شغل مورد علاقه اش مشغول بود .پدر که برجسته ترین و زبانزدترین خصیصه ی او مهربانی و دست و دلبازیش بود .

محمد ِ غلام .شوهر مش ظریفه ، تنها در مغازه به کاسبی مشغول بود . و کمتر به مسائل خانه و کشاورزی دخالت می کرد.

اطراف حیاط را دور تا دور دیواری گلی احاطه کرده بود که در بالای دیوار تخته هایی قرار میدادند حدود نیم متر که از هر طرف دیوار حدود15سانتیمتر جهت جلوگیری ازریزش آب باران و خراب نشدن دیوار تعبیه شده بود و  روی تخته ها را ،خاک می ریختند که زنان موظف بودند آنجا را گل های نرگس بکارند . اغلب عطر دل انگیز گل نرگس اهالی خانه و

رهگذران  کوچه را،که از آن سوی دیوار می گذشتند ،مسحور  ِو سرمست می کرد

مغازه ای که مرد ِخانه در آن روزگار می گذراند

دارای دیوارهایی بود  گلی ،در یکطرف آن، چند میخ بزرگ  که بر یکی الکی و بردیگری حلقه های طناب با وضعی نامرتب قرار د اشت.

ودر انتهای دیوار دری چوبی وکثیف دیده میشد،که محل تردد به حیاط بود.

 ودیوار روبرو هم ،به جای آنچه را که ما به عنوان قفسه می شناسیم. از چند تخته تشکیل می شد که بر روی

چند میخ بزرگ چوبی که نگه دارنده ی تخته ها بود. و درقفسه پاکت های نمک و در قسمتی دبه های ترشی و

مقداری اثاثیه برای فروش قرار داشت.

در گوشه ی در ورودی چوبی 2لت کوچک یک 20 لیتری نفت خیس وکثیف .با یک قیف. رویش و بوئی که تمام فضا را اشغال کرده بود.

 

ودر کنار آنها ، یک یا دو  جعبه بود که میوه و سیب زمینی و پیاز و.. بود

در سمت چپ میزی فکسنی و زوار رفته که نقش پیش خوان داشت و رویش ترزازوی قدیمی قرار داشت و در قسمت دیگر میز ،کیسه ای  سفید  ،که قبلا گویا در آن قند داشته. و پس از اتمام تبدیل میشد به کیسه ی برنج و...

  امیدوارم همچنانه صبورانه و پر مهر برای ادامه ماجرا در کنارم باشید

دردا فرشتگان



p75zvf157lgdhvfzjznu.jpg

شاید فرشتگان

خفته اند

کاینک، بومان

پیام آوران راستی اند.

 

هنگام که

بر ستیغ ِ  سخنگاه

گفته می شود:

 

بشتابید !بشتابید

زمان ، زمان  ِ دجالی است

عنقریب

گوساله ی سامری

(این هزارساله ی حماقت)

به محرابی زراندود برده می شود.

 

کله پوکانی

که کمال را در کلامی کال

جسته اند.

 

فریادی را فرایاد می آورند:

درنگ مکنید!درنگ مکنید!

هنگامه ی عروج است.

که فرزند ِمریم

در چهارمین پاگرد آسمانی ِ خویش است.

 

باید سفر کنیم

به عرش

کانجا

نه جایگاه غیر  ِماست.

 

گفتند و رفتیم

در بیابان ِ آسمانی ِ رویا

ابرها نه آب

که سرابی بیش نبود

در خجلتستان  ِ تزویر.

 

وفرشتگان

حنجره بریده گان  ِ مسلخ

بریده بریده

می گفتند:

یا

وه

یا

وه

.