سخن کوروش  نادرخانی

سخن کوروش نادرخانی

زمزمه های ادبی کوروش نادزخانی
سخن کوروش  نادرخانی

سخن کوروش نادرخانی

زمزمه های ادبی کوروش نادزخانی

مشتاق رو

مشتاق رو

ای نرگس  ِ مشتاق ، به  آئینۀ   رویت
ای شیفته چون شانه به آن طرۀ مویت


چشمان ِسیاهت زچه رو سرمه کشیدی
با سرمه بگو  ،کی  بتوان  کرد  نکویت؟


مشتاق ِرخت ،خوی نکو خواست ،چه دادی؟
جز روی نکو ای همه رو  ،  حسن زخویت


باچشم وزبان ،رهگذران مدح ِ تو گویند
از سوختنم بی خبرند، مست ز  بویت


افسوس که تو جلوه چو طاووس نمودی
هیهات که گفتم ،  همه از  پای نکویت!


چندیست گریزم ، زهمه آینه رویان
ای آینه رو ،هرزه نیم ،باز ز   کویت


ای حجت ِزیبا صفتان،باش به سیرت
نیکو که مرا آوَ رَد این شوق به سویت

پائیز78

باران

باران

می غرد
از برق ِ نگاهش
............بانوی ِ رعد.



می گذرد
خدای باران
......از لابلای ِ ابرها
...................با ارابه ای فکسّنی.



و بوسه می زند
......با قطره های ِ اشک
....................زمین ِ خشک را
.........................چون گونه های ِ من



زمستان79

ناشکیب

ناشکیب


دلبری من یافتم ، دریادل و خورشید سان
قامتی بالا ، قدی رعنا ، مَثَل آهو چمان


مو چنان بیدی پریشان ،شانه میزد باد مست
آبشارش ، شانه ای ستوار  دارد ، سنگ سان


دلبری شهلا، نگاهش شعله میبارد زچشم
مشعلی از دل بر آ رد ، چون تنور از بهر نان


دل به هر چشمی نلرزد ، کو فراوان دید ه است
چشمهائی دلفریب و ناشکیب و مهربان


گل ببوسد پای بلبل ،عاشقی با چشم ، خویش
هر نگاهش بوسه ای دان ، برجمال ِ گل ستان


با دلش خندد ، لبش خندد ، بخندد هر زمان
سیب ِ سرخی را ببینم ، من گرفته در دهان


خنده ای شیرین و آ ن شهدش دلی را می برد
کی ؟ کجا بینی که شهدی را ، بخواهی هر زمان


نا شکیب می شود ، هر گه ترا یاد آورد
حجت از بسیار حرفی ،می شود از خامشان!


پائیز 77



آرزو

آرزو



برشیشه ی خیالم ، الماس ِ آرزو بود
آن قامت ِ بلندـ تاصبح روبرو بود.

باحُسن و روی ِنیکو می رنجم از گریزت
رنجاندنِ عزیزان جانا مگر نکو بود؟

خورشید ِ صبح ، داند ، شب زنده داریم را
چشم ِ به خون نشسته،بغضی که در گلو بود.

محروم ِ از حضورت ،چون لایقش ندانی
در خلوتِ پریشش ،دائم به گفتگو بود.

بر خار و سنگ و خارا ،بر کوه و دشت و صحرا
دیوانه ِ دل، چو میدید می گفت :بنگر او بود.

جان بلهوس مخوانش، این دلشکسته ام را
این پاکباز ِراهت ، کی فکر آبرو بود ؟

گفتا غزل به یادت ،تا حججت اش بماند،
بر دفتر ِخیالش ، حرفی که مو به مو بود!
 

موج

چو موجی رو به ساحل می گریزم
زدست ِ صاحب ِ دل می گریزم
گریزم من ز خود ، اما چه حاصل
که بیخود گشته ، غافل می گریزم
شهریور 79