سخن کوروش  نادرخانی

سخن کوروش نادرخانی

زمزمه های ادبی کوروش نادزخانی
سخن کوروش  نادرخانی

سخن کوروش نادرخانی

زمزمه های ادبی کوروش نادزخانی

وپاسخی از من ِ الکن به کوروش


به کوروش چه خواهیم گفت؟ ***** اگر سر برآرد ز خاک
اگر باز پرسد ز ما *****چه شد دین زرتشت پاک
چه شد ملک ایران زمین ***** کجایند مردان این سرزمین
به کوروش چه خواهیم گفت؟ *****اگر دید و پرسید از حال ما
چه کردید برنده شمشیر خوشدستتان ***** کجایند میران سرمستتان
چه آمد سر خوی ایران پرستی ***** چه کردید با کیش یزدان پرستی
به شمشیر حق نیست دستی
که بر تخت شاهی نشسته است ***** چرا پشت شیران شکسته است
در ایران زمین شاه ظالم کجاست *****هواخواه آزادگی پس چرا بیصداست
چرا خاموش و غم پرستید،های ***** کمر را به همت نبستید،های
چرا اینچنین زار و گریان شدید ***** سر سفره خویش مهمان شدید
چه شد عرق میهن پرستیتان ***** چه شد غیرت و شور و مستیتان
سواران بیباک ما را چه شد***** ستوران چالاک ما را چه شد
چرا ملک تاراج میشود ***** جوانمرد محتاج میشود
چرا جشنهامان شد عزا ***** در آتشکده نیست بانگ دعا
چرا حال ایران زمین ناخوش است ***** چرا دشمنش اینچنین سرکش است
چرا بوی آزادگی نیست، وای *****بگو دشمن میهنم کیست، های
بگو کیست این ناپاک مرد ***** که بر تخت من اینچنین تکیه کرد
که تا غیرتم باز جوش آورد ***** ز گورم صدای خروش آورد 


وپاسخی از من ِ الکن به کوروش


اگر پاسخی خواهد آن مرد ِ پاک
همه سرخ چهره گان و همه شرمناک

فروغی که ایزد در این خاک داشت
به نیرنگ ما اهرمن ،تیره کاشت

دروغی که مارا سراپا گرفت
به دلهای ما کینه ماوا گرفت

کجا این زمین را غم و درد بود؟
همه چهره ها شاد و کی زرد بود؟

ونیم ِ جهان بود ،ایران زمین
همه راد مردان بی عقد و کین

کجا سرکشی را که طغیان کند؟
کجا آمری،نقض پیمان کند؟

کجا اهرمن خو شود کامران؟
کجا یک خودی ، میشود دیگران؟

جوانمرد و عیار ِ این سرزمین
فراوان و هریک پی بهترین

کجا اهرمن در پی باج بود؟
کجا جرات و فکر تاراج بود؟

همه اینکه برما رود، رفته است
ویا دست وپا ،فکر ِما بسته است

دروغی که ما سالها گفته ایم
زپیشینه ما ، دست ِخود شسته ایم



ادامه دارد




آتش پنهان



آتش پنهان





ای نار پنهان ، ای چیره ی جان ،خاموشیت به

طوفان ِ روحی ،در اوج ایمان ، خامو شیت به



در دا که مارا ،بی درد دردی،دارو نخواهیم

از کس چو آسان ،ای درد ودرمان،خاموشیت به



آرامشت خوش،چون خواب و ترمه ،بی خواب مارا

فرسوده بگذار ،ای مایه ی جان،خاموشیت به



برجسم و جانم ،اتش نهادم ،تا پخته گردم

گردید دوران ، ای نار پنهان ، خاموشیت به



بر خاتمم شد ،نقشی ز یاران،بر آن نگینش

عشق است و ایمان، داد سلیمان ، خاموشیت به



وصلی چشیدی،در بزم یاران،دیگر چه خواهی

از دست دونان،ای دیده حرمان،خاموشیت به







باز کن پنجره را




باز کن پنجره را

که دلم زین قفس تنگ گرفت.

بوی گنداب و نم پای خزان

ریشۀ ستر درخت ِ

.................کج ِ این بنگ گرفت.





باز کن پنجره را

و ببند ان در وامانده ِ دروغین

که از آن رحم و رفاقت ،شده در

و در آمد به تظاهر همه لبخند از آن

........................."نه که لبخند"

که زهرخند بُوِ َد ، روی دگر.



من چنین در

............. و چنین دخمه

...................که نامیش : سرای

دیده ام بیش ، همه غرقۀ فقر

خانه ای با موکت ِ کهنه ونیمش همه لخت

................که بود آئیینه ، از رنج ثمر

صاحبش قاب کند خنده که:

..............................................."خ وش آی ز در "



زان همه فقر

نه رنجیدم و نه،

خاک تکاندم

................"زقبای ِ تن ِ خویش "

.............چون کنی رفتن ِ آهنگ

...................از آن خانه که پای

کز محبت نرود هیچ به پیش

.............................آه



افسوس، و صد افسوس

که این خانه همه رنگ و فریب

همه یارن ِ درون خانه

به من ، هم به تو ، باشند غریب

:( به خود آی و در این پنجره را

_زود گشا

نم پائیز و زمستان

به صفای ِ تو اگر ماند

-از ین خانه بران.

وطراوت بده این باغ درون

..........." مرده ی خویش "

.................به صلای دگری



بر لب ِ پنجره

...........لختی بنشین

و همان مرده درخت ِ نارون

که دمی چند چنان لخت نمود

.................ببین!

که بهار ِ دگری را به تماشا بنشست.

..........وخود آراست

.........به یک رنگ ِ دگر

وشد آن اصل که بود

وچنین زاد و ولد

........به طبیعت

همه از قصد بدان

رویش و خاستن ِ ،این گل و برگ

.........همه را درس بدان .



باز کن پنجره را

باز کن پنجره را




سیمرغ




سیمرغ



ایکاس مرغ ِبر زمین ، سیمرغ بودی

در قاف ، تنها آخرین سیمرغ بودی



دلدادهء هر بامدادی ،مرغ ِ امید

مارا تو در این واپسین سیمرغ بودی



ای کم نشین و نیک منظر،من ندانم

افسانه با تو هم نشین سیمرغ بودی



ننگ ِ زمان آلوده دامان کرد مارا

آسوده اما پیش از این سیمرغ بودی



سیمرغ در افسانه را ،چون می شناسند

گویم دلا تو بهترین سیمرغ بودی



زالت اگر بیگانگی را پیشه کرده است

تو آشنا ،عاری زکین سیمرغ بودی



کس را در این افسانه،من همدم ندیدم

تنها ،دم ِ حجت یقین سیمرغ بودی



ایکاش با من بودی و دیگر غریبه

سلطان ِ مرغان ِ زمین سیمرغ بودی

استاد ِ کار

استاد ِ کار


چندی است

در  ِ یکی از اتاق ها تاب برداشته و خوب بسته نمیشه.

با اینکه افرادی زیاد ی آمدند و رفتند. ولی هرگز از کسی نخواستیم

مشکل را رفع کند.

چرا که هیچکدام بقول معروف اینکاره نبودند.

و بارها سرزنش شدم که یکی رو بیار که این در رو درست کنه

.

.

.

.

حالا که فکر می کنم. از خود می پرسم

آیا برای تاب ِ درهای کلان خارج از حریم خصوصی ای مان

به دنبال استاد ِکار بوده ایم؟؟؟؟