سخن کوروش  نادرخانی

سخن کوروش نادرخانی

زمزمه های ادبی کوروش نادزخانی
سخن کوروش  نادرخانی

سخن کوروش نادرخانی

زمزمه های ادبی کوروش نادزخانی

قلمی از قلمدان قاضی افتاد.

2anogje0n4ka4oun0b3a.jpg

 

قلمی از قلمدان قاضی افتاد.

شخصی که آنجا حضور داشت گفت

... : جناب قاضی کلنگ خود را بردارید.

قاضی خشمگین پاسخ داد: مردک این قلم است نه کلنگ.

تو هنوز کلنگ و قلم را از هم باز نشناسی؟

مرد گفت: هر چه هست باشد، تو خانه مرا با آن ویران کردی

جنون ادواری

jmx3epnm33gjbu3zhpbr.jpg

سلام

به ترانه ی درونی ام

 دیگرتحملم برای خودمن هم سخت شده
 هیچ چیزم به ادمیزاد نرفته
 چه کنم که گلم را از جهنم سرشتند

 گفته اند در بی نظمی هم نظمی است
 من تا تهش رفتم چیزی ندیدم
 چون روح پریشانم .هیچ
 پر از هیچی

بی نام

4ot7iszfsqg8edsezpb7.jpg

مدتی است که  بازکم کاری امده سراغم یک نوع تنبلی همین الان در کامنتی برای دوستی فی البداهه این چند خط امد. غنیمت دانستم!!!

چه نیازی است به تنها ماندن

اگر این ماهی ِ اب
 یار هرروزه شود.
ما نیز ، گل  ِ گلدانیم
که به پابندی دل
تا ابد می مانیم
اگر این خاتم ما
دردل ِخویش نگینی میداشت
شاد ،فریاد برآریم که او
باید این دل را
فیروزه شود 



قاب خاطره

b3cztu43ksfqebk8vrd.jpg

 

: گفتی چرا شبح؟

گفتم که زاده ی شبم

گفتم که نازنین

 مرا

بی نور خوشتر است

گفتی: بساز

گفتم که چه؟

خندید و رفت

در قاب خاطره

عکسی به یادگار

باقی گذاشت

(بردیواره ی ِ دل)

 

زنی که فقط 3روز با همسرش زندگی کرد تا اینکه ...!

دوستان مطمئنم اگر کمی وقت بگذارید ازخواندنش لذت خواهید برد. 
 

67 سال پیش یعنی در سال 1939 بوریس و آناکوزلوف در دهکده بوروفلیانک در نزدیکی سیبری با هم پیوند ازدواج بستند. اما فقط 3 روز با یکدیگر زیر یک سقف زندگی کردند. با شروع جنگ جهانی دوم، بوریس به ارتش روسیه پیوست. وقتی او از جنگ بازگشت آنا و خانواده‌اش به سیبری تبعید شده بودند.
بوریس به دنبال همسرش همه جا را جستجو کرد اما نتوانست او را بیابد.
به گفته آنا، وقتی بوریس از وی خداحافظی کرد تا به جنگ برود تصور نمیکردند که دوری آنها از یکدیگر شصت سال طول بکشد. آنا میگوید: «حتی من به خود قبولانده بودم که ممکن است همسرم در جنگ کشته شود، اما فکرش را نمیکردم که زنده باشد و این مدت طولانی از هم دور باشیم.» وقتی نیروهای آلمانی آنا را به همراه مادر و پدرش دستگیر کردند و به عنوان اسیر جنگی به سیبری فرستادند، او چند بار تصمیم به فرار گرفت اما موفق نشد. آنا میخواست به هر صورت که شده بوریس را پیدا کند. حتی به دلیل فرار و نافرمانی، چندین بار توبیخ و متحمل شکنجه شد. از آنجایی که او هیچ خبری از بوریس نداشت به حد جنون رسیده بود، از طرف دیگر بوریس نیز از آنا و خانوادهاش بیاطلاع بود. زیرا تمام نامههایی که برای آنان مینوشت بیجواب باقی میماند.
دو سال پس از جنگ جهانی بوریس به خانه بازگشت. اما اثری از آنا و خانوادهاش نبود. کسی نمیدانست آنان به کجا رفتهاند و چه بلایی بر سر آنها آمده است.
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

 

lakazs08k882i1b1vbt4.jpg

 

جنگ به اتمام رسیده بود اما آنا و مادر و پدرش در سیبری ماندند. زیرا پدر و مادرش آنقدر پیر و نحیف بودند که توان سفر به شهر خود را نداشتند. مادر آنا تصمیم گرفت دخترش را مجاب کند، با فرد دیگری ازدواج کند، او به آنا گفت مطمئنا بوریس در جنگ کشته شده و اگر هم زنده باشد در این مدت طولانی با فرد دیگری ازدواج کرده پس بهتر است فکر بوریس را از ذهنش خارج کند.
مادر آنا برای اینکه دخترش راحتتر بوریس را فراموش کند همه نامه‌ها و عکسهایی را که بوریس در ابتدای دوران سربازیاش برایش فرستاده بود آتش زد تا آنا یاد و خاطرهای از بوریس در ذهن نداشته باشد و راضی به ازدواج شود. اما آنا با ازدواج مجدد کاملا مخالف بود و پدر و مادرش را تهدید کرد که در صورت اصرار خودش را آتش میزند. شرایط سختی بود و آنها حتی نمیتوانستند به خاطر تقسیمات مرزی که صورت گرفته بود از دهکدهای که در آن زندگی میکردند، خارج شوند. از سویی بوریس نیز در غم از دست دادن آنا دچار افسردگی شدید شده بود. او تصور میکرد آنا و خانوادهاش کشته شدهاند.

 ‌‌‌‌‌
j4yligzqn7jfcomkf7br.jpg

پس از مدتی بوریس دست به قلم شد و کتابی درباره خود و همسرش که فقط سه روز با هم زیر یک سقف زندگی کرده بودند به رشته تحریر در آورد و خاطراتش از دوران جنگ را نیز نوشت. او هیچگاه چشمان اشکبار همسرش را موقع خداحافظی فراموش نمیکرد.
سالها گذشت. بعد از گذشت 67 سال، بوریس یک پیرمرد 80 ساله شده بود. او تصمیم گرفت به سیبری برود، اما در سیبری دست سرنوشت او را با پیرزنی آشنا کرد که علیرغم شکسته و پیر شدن صورت چشمان آشنایی داشت او آنا بود، آنا هنوز زیبایی دوران جوانی خود را حفظ کرده بود. لااقل برای بوریس اینگونه به نظر میرسید. آنا پیرمردی را دید که در برابر حیاط خانه وی ایستاده. چشمان کمسوی او به زحمت توانست بوریس را تشخیص دهد. خوب دقت کرد و بالاخره بوریس را شناخت. این زن و شوهر که مدت 60 سال از هم دور مانده بودند و هر دو تصور میکردند که همسرشان را از دست دادهاند همدیگر را یافتند و زندگی خود را همچون یک زوج جوان از سر گرفتند.
آنها دوشبانه روز فقط روبهروی هم نشسته بودند و همدیگر را مینگریستند و خاطرات 60 سال دوری از یکدیگر را برای هم تعریف میکردند. به واقع آن دو 67 سال به یاد یکدیگر زندگی کردند و دست سرنوشت آنان را دوباره به هم رساند تا این وفاداریشان را جبران کند.
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌