سخن کوروش  نادرخانی

سخن کوروش نادرخانی

زمزمه های ادبی کوروش نادزخانی
سخن کوروش  نادرخانی

سخن کوروش نادرخانی

زمزمه های ادبی کوروش نادزخانی

مخاطب عزیز

2yhz031ywzxp2ib4wbae.jpg

 مخاطب عزیز

من اگرچه محتوا را اساس هر بنای ادبی میدانم ولی قالب را نیز به همان میزان مهم
نه برج عاج نشینی مانده گار است و نه کوخ نشینی و از کوچ کرده گفتن
نیاز نیست کنکاش حرفی که از عشق تهی است و ورد زبان گوینده از فراق گفتن و شنیدن
درد فراق زخم بر دل حک شده دارد
نیازی نیست از اشک گفتن .

هنر در بیان، باران اندوه است از اسمان دلگیر دل

اگر چه خشمگین از زخمهای اجتماعی باشیم ولی
باتصویر اشکی در چشم سگی .

یا تصویر گر مردی بنام حاج اقا و ابراز عشق هویت پامال شده با ترجمه متنی زیر خاکی

کافی است تا تمام درونیات خودرا به مخاطب منتقل کنیم

ما با قلم احساس و مرکب عشق به میدان آمده ایم
سر و کارمان با شمشیر و زره نیست عزیز
ما میدان دار عاطفه ایم
ما با استخوان شعری خویش باید این ایوان شکسته را برپا داریم تا منظر ی خوش بر نا آمده گان به یادگار بگذاریم
بقول صائب تبریزی
مستمع صاحب سخن را بر سر ِ کار آورد
غنچه ی خاموش بلبل را به گفتار آورد

طالع ِ خراب

wtcm6rashbuezuvpws7.jpg

طالع ِ خراب

 

شور و التهابم  ، کار   داده  دستم

عشق ِ بی جوابم ،  کار داده دستم

 

 

چشم  ِ مست ِاو را، دل بدید و گفتا

کاســه ء شرابم ،کار  داده   دستم

 

عشق ِآتشینش ،شعله ای بجان زد

جستجوی ِآبم ،  کار داده     دستم

 

بوسه ای ربودم ،گفتمش که دانم

کار  ِ با شتابم ، کار داده     دستم

 

او رمید و دل هم ،سوخت از رمیدن

این دل ِ کبابم ، کار داده     دستم

 

آگهی ز حالم ، سرزنش ندارد

کار ِ نا صوابم  ،کار داده     دستم

 

این دل ِ از جدائی ، سخت می هراسید

طالع ِ خرابم  ، کار داده     دستم

 

دل ِ که روز و شب را می طپد به یادش

بخت ِ رفته خوابم کار داده     دستم

 

یاد ِتو به قلبم ، چون ردیف شعر ست

این ردیف  ِِنابم ،کار داده     دستم

 

 

 

خرداد79

ققنوس

y90ti7bf4jnmcz4driz.jpg

گفتی بنویس !

گفتم : دستم به کار نمی اید. اگر چه قلمی که در دست من است.

شمشیر را می ماند.

اگرچه این برنده را نمی توانم  جلودار باشم.

چرا که هرازگاهی خودنمائی می کند .که با نشان دادن غلاف زنگار بسته ی مستبد

به گوشه نشینی اش وادار می کنم

گفتی: نترس

گفتم که می ترسم نه برای خودم .چرا که چیزی برای ازدست دادن ندارم.

که برای انانی که مرا به خانه مهرشان مهمان می کنند. که خانه ام را باگل وجودشان  تزئین می کنند

و دلایلی دیگر

پس بگذار تا با ترس زندگی کنم. اگرچه مرگِ تدریجی است. مرگ حق است پس حق را مرده ندان

مرده ای است که ققنوس وار با بال های زیبایش شعله افشانی می کند.

واز میان اتش ققنوسی دیگر ،جوان و شادب و پرامید بالهای ِاسمانی اش را بر زمین زادگاهش

خواهد گشود

غروب

3gclfdnudzqniz3iaey0.jpg

{ غروب}

 

درختی پیر
شکسته ، خشک ،تنها ،گم
نشسته در سکوتِ وهمناکِ دشت
نگاهش دور.



فسرده در غروبِ نور

به مثل ِمرده ای دلگیر میگوید:
آه
و غیر از آن نسیم ِتک سوار ِدشت
(باد)
آه سردش را
کسی نشنید.


و هنگامیکه بر میگشت

غم آور مرغکی
برشاخسار ِخشک
غروبی داشت او
دلگیر و خسته
فروغ ِواپسین ِخندهء خورشید


پاییز63

 

باز کن پنجره را

امروز خبر تاسف بار خاکسپاری دوستی که مخاطب این شعر است را شنیدم .

تاسف باراست کسی که فارغ التحصیل برجشته ی دانشگاه ادبیات اصفهانشاگرد خاص دکتر آجودانی ودر سال اول استخدام دبیر برگزیده ی سال و شاعری توانا که اورا خاقانی زمان می نامیدم است .افسوس که نتوانست پرواز را تجربه کند

tcbhbxrd5p1gt74kdopg.jpg

باز کن پنجره را

که دلم زین قفس تنگ گرفت.

بوی گنداب و نم پای خزان

ریشۀ ستر درخت ِ

.................کج ِ این بنگ گرفت.

 

 

باز کن پنجره را

و ببند ان در وامانده ِ دروغین

که از آن رحم و رفاقت ،شده در

و در آمد به تظاهر همه لبخند از آن

........................."نه که لبخند"

که زهرخند بُوِ َد ، روی دگر.

 

من چنین در

 ............. و چنین دخمه

...................که نامیش : سرای

دیده ام بیش ، همه غرقۀ فقر

خانه ای با موکت ِ کهنه ونیمش همه لخت

................که بود آئیینه ، از رنج ثمر

صاحبش قاب کند خنده که:

..............................................."خوش آی ز در "

 

زان همه فقر

نه رنجیدم و نه،

خاک تکاندم

................"زقبای ِ تن ِ خویش "

.............چون کنی رفتن ِ آهنگ

...................از آن خانه که پای

کز محبت نرود هیچ به پیش

.............................آه  

 

افسوس، و صد افسوس

که این خانه همه رنگ و فریب

همه یارن ِ درون  خانه

به من ، هم به تو ، باشند غریب

:( به خود آی و در این پنجره را

_زود گشا

نم پائیز و زمستان

به صفای ِ تو اگر ماند

-از ین خانه بران.

وطراوت بده این باغ درون

..........." مرده ی خویش "

.................به صلای دگری

 

بر لب ِ پنجره

...........لختی بنشین

و همان مرده درخت ِ نارون

که دمی چند چنان لخت نمود

.................ببین!

که بهار ِ دگری را به تماشا بنشست.

..........وخود آراست

.........به یک رنگ ِ دگر

وشد آن اصل که بود

وچنین زاد و ولد

........به طبیعت

همه از قصد بدان

رویش و خاستن ِ ،این گل و برگ

.........همه را درس بدان .

 

باز کن پنجره را

باز کن پنجره را