و باز در قفس ِ غم ،پرنده زندانی
منی که مانده ء این سالهای بارانی
ویاوه ،یاوه ِ خیالی ، برای زندانی
مماس ِ مانده اندامش ،آهن ِ سردی
نسیم ِ آبی روحی ، به کنج ِ ویرانی
تمام ِ منظر ِ چشمش، به وهم میماند
حسود گونه بگوید: که را تو میمانی؟
ستارهء شب ِ تاریک ِ تو، زند راه دل
کجاست بهرهء رفته ، به خواب ِ نادانی
فریب است و فریب ،آنچه می بینی
دروغ است دروغ ،آنچه میدانی
تمام ِقامت عشقت ،بلور ِتندیس است
نشسته بر رف طنزی ،اگر نمایانی
ونقشهای نگارین ِ دل برآئینه
و مُهر های هم آئین اگر که بنشانی
پرنده ای که کُنج قفس گرفتاراست
رها شود به گمانی ، رسد به سامانی
دروغ بود ،ولی با دلی که دیوانه است
اگر چه گفته ام ، این قصه را به عریانی
گنجشک ِ دل من به جائی در گوشه ی چشمان تو راضی است. چرا می پرانی اش؟
به پیله ی تنهائی این تن نگاه کن . که درونی اش سالهاست به پروانه شدن می اندیشد