صادقانه گفتم:
دوستت دارم
ولی تو هرگز
نگفتی : که ناشنوایم
خنثی منم
که سکوتم
فریاد هزاران درد است.
کاش میشد
مهتاب که نه
کرم شب تاب دلت باشم
پرده برداشتم
وقتی که دیگر
فاب خیس چشمانم را
همه دیدند.
چه فرقی میکند
که چه کسی است
نمایشگاه را
هیج فرقی نکرد
تنها قرق شب های دلم را
شکستی..
و به جای گل یاس
گلهای اقاقی امید را نشاء کردی.
و انگشتان نازک لبخندت
شادی باغچه ی دلم را
به شیاری میهمان کردی
و آب زندگی را
به پای سرو روبه خشکی رساندی.
فرقش همین بود و
دیگر هیچ
بیا وازسر مهر ، این دل خسته را مشکن
تو شیشه ی عمر دل شکسته را مشکن
به بند مهر بوده م اگرچه دریغ دارم من
وفا کن و مهری و این بسته را مشکن
تو اسما تاج گردیدی سرمن
به اینجا دائما باشی بر من
دگر از غم نگوئی حرف دل را
که می بینی دو چشمان تر من
دلواپسه چه ای؟
دل ِ من؟
خونهای دلمه شده ی
کفشهایت را
پاک کن
خمیازه ام را نشانه ی خواب ندان
از بس که دلتگم
نفسم بالا نمی اید
به خمیازه ای
خوابش را می پرانم.
خسته ام
اگرچه از پای نیافتاده ام.
دیگر نای رفتن ندارم
نفسم در سربالائی ها بالا نمی آید
نای ام را بریده این بوی نای ماندن
ازین رو
می روم.
آرزو میکنم که حکم ابد برایت ببرند . و در میعادگاه اولی زندانیت کنند.تا بدانی که یک دروغ آدمی را تا ابد.به دنبال خود می کشد.
شمعی اگر افروختی
یاد مرا خاموش کن
عمرم اگر بر باد شد
جامی دگر را نوش کن
دل را شکستی بی خیال
با او نشستی بی خیال
عهدی تو بستی بی خیال
از عشق رستی بی خیال
تو گل فروشی گفتمت
گل هم به گلدان خوشتر است
این دل لیاقت خواهد و
بی یار بودن خوشتر است
گفتی که من راهی شدم
گفتم که حق پشت و پناه
گفتی ببخشم من ترا
گفتم که هستم خیر خواه
پنداشتم ماه منی
دشت دلم را توسنی
نفرت نهادی بر دلم
بیزار از هرچه زنی
بس میکنم دیگر سخن
فریاد خاموشی شوم
عذری نداری پیش من
غرق فراموشی شوم
گردن کشیدم تا دربین "آدم "ها ببینمت.افسوس تو از جنس دیگری بودی.
حاضر بودم که بمیری و من از خاک گورت ،مُهری بسازم و هرلحظه به ستایش کردگار نماز بخوانم
کوچه کوچه گذشتم
خانه به خانه
ودر بن بست ِ تنهائی ام
ترا یافتم
بی هیچ آدرسی....
سرخی
این آسمان از رنگ چشمان من است
غرش تند نگاهت. تندر ِ جان من است
اخم تو اتش زده بر جان و هم ایمان من
گربه مهرم ننگری . دوزخ گلستان من است
و باز در قفس ِ غم ،پرنده زندانی
منی که مانده ء این سالهای بارانی
ویاوه ،یاوه ِ خیالی ، برای زندانی
مماس ِ مانده اندامش ،آهن ِ سردی
نسیم ِ آبی روحی ، به کنج ِ ویرانی
تمام ِ منظر ِ چشمش، به وهم میماند
حسود گونه بگوید: که را تو میمانی؟
ستارهء شب ِ تاریک ِ تو، زند راه دل
کجاست بهرهء رفته ، به خواب ِ نادانی
فریب است و فریب ،آنچه می بینی
دروغ است دروغ ،آنچه میدانی
تمام ِقامت عشقت ،بلور ِتندیس است
نشسته بر رف طنزی ،اگر نمایانی
ونقشهای نگارین ِ دل برآئینه
و مُهر های هم آئین اگر که بنشانی
پرنده ای که کُنج قفس گرفتاراست
رها شود به گمانی ، رسد به سامانی
دروغ بود ،ولی با دلی که دیوانه است
اگر چه گفته ام ، این قصه را به عریانی
ادامه مطلب ...