سخن کوروش  نادرخانی

سخن کوروش نادرخانی

زمزمه های ادبی کوروش نادزخانی
سخن کوروش  نادرخانی

سخن کوروش نادرخانی

زمزمه های ادبی کوروش نادزخانی

سایلنت

سایلنت

http://fun95.com/site/wp-content/themes/portal_fun95/includes/timthumb.php?src=http://fun95.com/site/wp-content/uploads/2011/05/4c6f6bfb807f8fa56f60a69dd3ebca101.jpg&h=100&w=100&zc=1

{یک اتفاق واقعی}

:هول هولکی وارد شد

سلام خوبی همسایه؟

ببخشید رقیه خانم  نیومد ؟آخه قرار بود فلان کار انجام بشه.

 

مرد هاج و واج در ذهنش بدنبال نشانه هایی از این همسایه ناشناس بودو اینکه رقیه خانم کیست؟  او را هرگز نمیشناخت. شاید الزایمر گرفته ؟چطور ممکن است ، او که اینهمه مرا خودمانی صدا می کند!!نشناسد.

خواست از او بیشتربپرسد.

ناگهان طرف گوئی متوجه شده که می خواهد مخاطب سوالی باشد .سریع گوشی را بر میدارد که یعنی زنگ خورده

:سلام  من تو خیابان ِشهید آیت هستم .نه من فردا نمی تونم بیام اخه روزه ام باطل میشه. تو خودت پیگیر باش و خبرش رو به من بده. خداحافظ شما

گوشی را درقابش قرار میدهد.

 

باز مرد دهان به سخن می گشاید  به نیت سوال ، از این آمده مهمان ، اما اوفرصت نداده و  ناغافل می پرسد

: فلانی ببخشید 50هزارتومن خرد دارید؟

 

مرد باز گیج تر و با خود می گوید یعنی چه. اول همسایه؟ بعد رقیه خانم؟ حالا پول خرد؟ تجربه اش بویی نامطبوع به مشام میرساند و می گوید

:نه جناب  ما قبل از تعطیلی اداری تمام موجودیمون رو بانک می بریم.

 

اما میشود در چشم ِ مرد.تاریکی ِ ناامیدی را دید. باز، گوشی ِ در سایلنتش گوئی زنگ می خورد

: سلام . نه غیر ممکن ِ . شما کاری رو که گفتم انجام دهید . رضای خدا مهمه. موید باشید.

 

وقتی که گوشی اش رادر قاب می گذارد نگاهی به محل می کند ،جز تعدادی صندلی و میز و تلفنی که روی میز است، با تعدادی دفتر و کاغذ چیزی به چشم نمی خورد.

: ببخشید  میشه  تلفن شمارو چند لحظه ای  امانت ببرم.

 

مرد، دیگر یقین حاصل کرده است که منظور این همساده ی ناشناس چیزی جز، کار خداپسندانه است.

:ببخشید گوشی تلفن ما با خود مخابرات مسقیم است و هرگز تو حالت سایلنت قرار نمی گیرد

 

همساده آشنا دیگر بی خداحافظی می رود.

ومرد به او که او دور می شود نگاه می کند. وبه خود می گوید چقدر خوب شد گوشی ذهنم اگرچه در سایلنت،

ولی زنگ خورد.

http://www.niazemarkazi.com/data/article/img/10003330_1.jpg

کاشکی
عروسک دستت بودم
تا مرا گرم و عاشقانه
به گاه دلتنگی
بر بستر سینه ات بخوابانی
وبا نگاهی
فراموش کنی
که بزرگ شده ای

 

خواهشمندم در ادامه ی مطلب با شرکت در نظر سنجی یاریم فرمائید

ادامه مطلب ...

از هر دری سخنی

با توجه به ازدیاد آمار دوستان ِپیوند شده یا تبادل لینک کرده .بنده شرمنده ی عزیزانی می شوم که لطف کرده و لااقل هراز گاهی حالی می پرسند . من نیز  ادای دین می کنم. و لی عده ای از این عزیزان فقط اسمی در کنار وبلاگ به عنوان پیونده ها یا لینک دوستان می خواهند.

لذا از همه ی هم پیوندیان عزیزم که تمایل به ادامه ی پیوند ندارند .و روزی آمدند و گفتیم تبادل لینک کنیم . کردیم و دیگر بهایی به این ارزشمند قائل نشدند عرض می کنم. حقیر یک هفته به خودم فرصت میدهم تادر صورت تمایل اعلام کنند می خواهند به دوستی ادامه دهند یا هنوز به همان اسم بسنده می کنند. در غیر اینصورت حتی اگر یک سویه  هم باشد. ویرایشی در لیست خواهم کرد . با پوزش ازعزیزان

پی نوشتی به ضرورت"

متن فوق ،یا بقول دوستی التیماتوم. به عزیزانی است که سال به سال یاد دوست نمی کنند ویار خاطر نیستند و شده اند بار قاطر.فقط لینگستانمان را شلوغ می کنند.وگرنه انان که چشم رنجه میدارند بر چشم ما هم جایشان است.

jb0hlcg0hvts5cqj7s13.jpg

هوا گرم بود و عرق از بند بند تن فرو می ریخت

و مرد میبایست  کاری می کرد.

یا در جوی وسوسه انگیز باغ ِهمسایه تنی را به آب  خنک وگوارا می سپرد

یا دل به دریای رنگ رنگ هوس می سپرد،و هردم امواج پست و بلندی را به قایق تن فرسوده ی خود هدیه می کرد .

اما

او مرد جنگل بود .آموخته ی سروهای قد برافراشته.آبشخورش بیشه های شیرپرور بودو مرام جنگلبان پیر را به تاج داری اندیشه رسانده بود

دریغش  آمد کار شغالان هرزه رو ومانده خوران کفتار صفت را پی بگیرد.

دراندوه .

ودر گرماگرم شتاب ناک ِ نیاز

مرد می بایست کاری می کرد

عده ای را جیره خوار خوان ِبه یغما رفته ی موطن کرده بود و ویار بهره از آن.

عده ای را نیز هوای خوک سیسرون *در سر

در هنگامه ای که تنها او بود واو . یاران را شولای وطن کرده بر دوش را میدید و او را خاک نداشته . زمین گیرمی کرد.

احساسی که کاش چون سیبی کرمو دور می انداخت

وناچار نبود اینهمه در زندگی اش درخت کاش ،بکارد.

وماند . با امید اینکه بشود زندان را به گلهای تزئینی  ِ مجازی آراید. و بر رف دل آئینه خوشبختی گذاشته و رقصی بی خیالانه ، در آتش نهانی خویش به نظاره نشیند.......


 

پانویس:سیسرون گوید در کشتی ای در نشسته بودیم که سوراخی در آن ایجادشده بود. ودر حال ِ  غرق شدن بود.همه را هراس مرگ در سر افتاده بود. دیدم خوکی را که

بی اندیشه ی مشغول نواله کشیدنت آلت خود است.

 بگذریم


2vx1flootcsu2ajmiucx.jpg

سنگدل

 

 

هر پای بلغزد ، زنگاهی که تو داری

هر دل چو غریقیست ، به چاهی که تو داری

 

ای سرو قد ،آن روی ِچو گل ، زلف سیاهت

ابروی ولب و ،روی چو ماهی که تو داری

 

هر مرد ِ یلی ،رأیت اسپید بگیرد

تسلیم شود ،پیش سپاهی که تو داری

 

ای سنگدل این شیشهء ،شکسته است،مبادا

پایت بخلد ،شیشه به راهی که تو داری

 

افسوس که تو ،صحبت ِ دل را نشنیدی

نشنیدی و دل،مات زآهی که تو داری

 

تو مهر پرستی ،چو منی ،پیرو ِ آئین

معبود تو ،عشق است،الهی که تو داری

 

محبوب رخی ،قامت مطلوب تو داری

تنها ،همکه خوبی است ،گناهی که توداری



 

 



سرزنشم نکن

سرزنشم نکن

که من بازیجه ای بیش نبوده ام





روزی که می باید نوجوانی می کردم و در کوچه ها گل کوچک بازی می کردم

گفتند مشتت را گره کن و دشمنی را که نمی شناسی به مرگ فرا بخوان.

ار راند 1 به دو و... نمیدانستیم  و نمیدانم تا به کی

بی خبر بودم و بودیم

که در اطراف ِ طناب های حصار ما

در بین تماشاگران

عده ای شرط بسته بودند

و برایشان برد و باخت ما بی اهمیت بود .

می گویند او کلکسیونی از پیپ دارد

ولی ان روزها سیگار میکشید

وقتی برای چند روزی از جبهه بر می گشتم مادر در خفای پدرم می باید میرفت

سهمیه ی سیگارم را از مسجد محل بگیرد

چرا که میدانست  مونس شبهای تار شبهای جنوب من است.وقتی که تنها صدا نه صدای جغد که کلوله های  که نقطه چین میشد در اسمان سیاه

و یا به جای مهتاب ، منوری که اندک زمانی در دل این تاریکی نور بتابد .و تو برای هدف قرار نگرفتن میباید اتش  سیگارت رو در دل دستات پنهان کنی

این مونس تنهائی هایت را.

و امروز تو لعبتی را با یک مسیج تور میزنی و با او راز و نیاز می کنی . و دیگری سه ماه تمام در اطاقی کفشش بالشت و لحافش کتی چروکیده بود . هیچوقت نمیدانست کی شب است و کی روز . سیگارش مهتابی ِروشن ساز این نمیدانم شب یا روزش بود

و زمانی هم بند بانان از سیگارهای قاچاق گرفته تا دوسال اورا نشئه می کردند تا

انتظار ِ حکم ِسرنوشت برسد.

آتش سیگار وقتی دلش را سوزاند که حکم نوشته مسخره ترین سند جور بود.

فقط زمانی او می فهمید ، چه هنگام است که میرفت تا گره ای ناگشوده را برای خادمین ارباب ظلم بگشاید. سیگار تنها در خواستی بود که به جای اب و نان می خواست.

من سیگاری هستم که تمام شد ،دیگر بعدی ندارد

سرزنشم نکن

 

adtj13koijx136ttql.jpg

 

خبر ندارم و تو نازنین

به تهمتم تبر زنی

ببین چه بی وفا شدی

تبر به ساقه و

 تبر به ریشه می زنی

 

چو ساقه ام شکسته شد

به خاک مانده ریشه ام

چرا تو مهربان من!

ندیده تیشه میزنی؟

 

منی که گرگ خود شدم

فدای فکر خود شدم

نه گرگ و شیر بوده ام ولی

تو با خیال خود

شغال بیشه میزنی!

 

زبان گنگ من ببین

به شیشه ی خیال خود

تو با طمانیه  بگو:

نزن نزن

که شیشه میزنی!!!


g1bjhv8a9jpy97lm4.jpg

 

از هردری سخنی(2)

nat.jpg

آنارشیسم را قدیم در  کتاب ذیقیمت داریوش آشوری  می خواندم که  در مفهوم ،پیروان ِ این اندیشه به این باور هستند که انسانها نیاز به هیچ حکومتی

ندارند . بقول خودمانی ما آقا بالا سر نمی خواهیم!

راستی که مگه ما گوسفندیم که نیاز به چوپان داشته باشیم؟

ولی خودمانیم. گوسفند هم حماقت مارو نداره.

باور نمیکنید؟

پس تامل کنید.

مگر غیر این است که ما از در دیوار بالا می رویم که عکس بچسبانیم و یا بعضی ها خودشان و ماشینشان  را دراختیار قرار میدهند.

یا جلوی دفترها گلو پاره میکنیم. شعار مرگ بر.. زنده باد... میدهیم

بی خیال

جلوتر بروم انگ می زنند که آنارشیستم.

دیروز در اخبار امده بود که دولت فخیمه ی سوریه ، مردمی را که حالا به هر دلیلی ، قصد فرار به کشور همسایه ی ترکیه (دایه ی مهربان تر از مادر) را دستگیر کرده و تمام  ِ نیروهای لشکری و کشوری اش را بسیج کرده تا مانع  خروج اتباع خودش شود.

یاد چوپانان افتادم که با کمک سگهایشان نمیگذارند گله از حصارهای ساخته اشان خارج شوند.و با چماق  زدن به سر ِگوسفند ها و....

 

بگذریم


k03.jpg

 

کاش این دل

دل نبود و

گِل  به دست کودکی

می فتاد و او به دستش موم  وار

در گمان ِخود.

نقشی از  لیلی همی زد یاد ِگار

یا زمجنون زار زار

یا ز ویسی بهر رامین، نقش دار

یا زوامق

یا که تندیسی ز عذرا

می نمودش شاهکار

واسف

افتاده در دست من ِ اندوه وار

374632cc28b544ea93688b4a465652afdd85_h.jpg

حرف حق ، جواب نداره


3dd3xubbgkfw3chztai6.jpg

هر کار میکنم نمیشه. آخه مگه میذارند! هی میگم زبان در کام کنم، نمیذارندکه .

اگر هم هیچی نگی . میگند .چه احمق هایی بودند.

البته بی راه هم نمی گویند.

آخه ..

گفتم:چی شده . باز جوش آوردی؟بگو . خودت رو سبک کن. آمپر می چسبونی ها!

گفت : آمپر چسبوندم .

گفتم:نکنه قبض هات رو نتونستی پرداخت کنی؟ یا پلیس جریمه ات کرده؟

یا اینکه با خانمت بحثت شده؟

گفت :مگه تو باغ نیستی؟. آخه این چه وضعشه ؟اینهمه سال اومدند طرح اجرا کردند

گفتند و گرفتند . آخرش چی شد؟

باز سال بعد ،روز از نو روزی از نو. آخه مگه چند بار آدم یک اشتباه رو تکرار میکنه؟ بس نیست؟

گفتم: بابا آرامتر. پیاده شو با هم بریم.انگار همین امروز اومده اینجا! مرد حسابی سی ساله داری زندگی می کنی هنوز برات عادی نشده ؟

گفت عادی ؟ مگه ادم چند بار بدنیا میاد؟عمرمون رفت !اینا کار یاد نگرفتند.

گفتم :  خوب نگفتی کدوم طرح؟خبر تازه ای شده ؟

گفت : ایکاش تازه بود. درد منم همینه که تازه نیست.تکرار  اشتباهه سالها قبله

گفتم: خوب

گفت: طرح جمع آوری دیش های ماهواره. طرح مبارزه با بدحجابی

وقتی که داد میزنی بابا این تلویزیونتون رو درست کنید . دست از این سریالهای آبکی تحلیل ها و کارشناس های رنگ و وارنگ.....

چرا مردم رو احمق فرض می کنند

گفتم :کوتاه بیا بابا. حق داری.

ولی باید صبور باشی .تا ببینی خدا آخر و عاقبتمون  رو چی رقم زده.

.......

 

دیگه چی داشتم بگم . جز سکوت . از قدیم هم گفته اند: حرف حق جواب نداره!!!